۳۲۰۷.صحيح مسلمـ به نقل از عبد اللّه بن شقيق ـ : از عايشه در باره نماز شبانه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله پرسيدم . گفت : گاه ، شبى طولانى را ايستاده نماز مىخواند و گاه ، شبى طولانى را نشسته نماز مىخواند، و چون ايستاده نماز مىخواند، ركوع هم ايستاده به جا مىآورد و چون نشسته مىخواند، ركوع را هم نشسته انجام مىداد .
۳۲۰۸.الأمالى، طوسىـ به نقل از عمرو بن عبد اللّه بن هند جملى ـ : چون فاطمه دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، سختكوشىِ پسر برادرش على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام ) را در عبادت ديد، نزد جابر بن عبد اللّه بن عمرو بن حزام انصارى آمد و به او گفت : اى صحابى پيامبر خدا ! ما بر شما حقوقى داريم و از حقّ ما بر شما اين است كه هر گاه شما يكى از ما را ديديد كه با سختكوشى، خود را نابود مىكند، خدا را به او ياد آوريد و از او بخواهيد جانش را حفظ كند. اين، على بن الحسين ، باقى مانده از پدرش حسين است كه از سختكوشى در عبادت، بينىاش ترك برداشته و پيشانى و زانوان و دو كف دستش پينه بسته است.
جابر بن عبد اللّه به درِ خانه على بن الحسين عليه السلام رفت و بر كنارِ در، ابو جعفر (امام باقر عليه السلام ) را در ميان جمعى از نوجوانان بنى هاشم ديد كه در آن جا گرد آمده بودند. جابر در حالى كه به آن سو مىرفت، بدو نگريست و گفت : اين راه رفتن و خوى پيامبر خداست. اى نوجوان ! تو كيستى ؟
فرمود : من ، محمّد بن على بن الحسين (باقر) هستم.
جابر بن عبد اللّه گريست و آن گاه گفت : به خدا، تو به حق، شكافنده علم هستى. نزديك من آى، پدرم و مادرم فداى تو باد !
او نزديك وى رفت. جابر ، جامه او را گشود و دستش را بر سينه او گذاشت و آن را بوسيد و چهرهاش را بر دست و چهره او نهاد و به او گفت : سلامِ نيايَت، پيامبر خدا ، را به تو مىرسانم. ايشان به من فرمان داد كه سلامش را به تو برسانم و اين كارها را بكنم. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به من فرمود : «باشد كه تو آن قدر زندگى كنى و باقى باشى تا فرزندى از فرزندان مرا ديدار كنى كه نامش محمّد است و علم را به كمال مىشكافد». پيامبر به من فرمود : «تو آن قدر زنده مىمانى كه نابينا مىشوى و سپس نور به ديدگانت باز مىگردد».
[امام باقر عليه السلام مىفرمايد :] او سپس به من گفت : برايم اجازه بگير تا بر پدرت درآيم .
امام باقر عليه السلام بر پدرش وارد شد و او را آگاه كرد و فرمود : پيرمردى بر درِ خانه است كه با من چنين و چنان كرد.
[زين العابدين عليه السلام ] فرمود : «فرزندم ! او جابر بن عبد اللّه است» و سپس فرمود :«آيا او از ميان كودكانِ خويشانت، تنها به تو چنين گفت و با تو چنين كرد ؟».
[باقر عليه السلام ] گفت : آرى.
[امام زين العابدين عليه السلام ] فرمود : «ما از آنِ خداييم. او قصد سويى به تو نكرده است ؛ امّا [به سبب شناساندن ارج تو] در [ريخته شدن] خون تو كوشيده است».
امام زين العابدين عليه السلام به جابر اجازه داد. او وارد شد و امام عليه السلام را در محرابش ديد كه عبادت، او را فرسوده است. امام عليه السلام برخاست و با گرمى از حال او پرسيد و او را در كنار خود نشاند. جابر به ايشان روى كرد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! آيا نمىدانيد كه خداوند، بهشت را براى شما و دوستداران شما آفريده و آتش را براى بدخواهان و دشمنان شما خلق كرده است ؟! پس ، اين همه تلاش كه خود را بِدان ملزم كردهاى، چيست ؟
امام زين العابدين عليه السلام به او فرمود : «اى صحابى پيامبر خدا ! آيا نمىدانى كه خداوند، گناهان گذشته و آينده جدّم پيامبر خدا را بخشوده بود ؛ ولى ايشان ـ كه پدر و مادرم فدايش باد ـ سختكوشى در راه خدا را كنار ننهاد و همچنان عبادت مىكرد تا آن كه ساق و كف پاهايش ورم كرد ؟ به ايشان صلى اللّه عليه و آله گفته شد : آيا چنين مىكنى ، حال آن كه خداوند، گناهان گذشته و آيندهات را بخشوده است ؟ پيامبر صلى اللّه عليه و آله پاسخ فرمود : "آيا بندهاى شكرگزار نباشم ؟!"».
چون جابر به امام زين العابدين عليه السلام نگريست و ديد كه سخنش در منصرف كردن ايشان از سختكوشى و اعمال طاقتفرسا و راضى كردن ايشان به ميانهروى سودى ندارد، به ايشان گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! خود را حفظ كن ، كه تو از خاندانى هستى كه در پرتو وجود آنها بلا دفع مىشود و سختى [و مشقّت] برطرف مىگردد و از آسمان با ايشان ، باران طلب مىشود.
امام عليه السلام فرمود : «اى جابر ! من همچنان بر شيوه پدر و جدّ خود خواهم بود و آن دو ـ كه درودهاى خدا بر آنان باد ـ را الگوى خود مىدانم تا ديدارشان كنم».
جابر، روى به حاضران كرد و گفت : به خدا سوگند، من در ميان فرزندان پيامبران، همچون على بن الحسين (زين العابدين) نديدهام، مگر يوسف بن يعقوب را. به خدا سوگند، ذريّه على بن الحسين ، از ذريّه يوسف بن يعقوب برترند. از آنهاست كسى كه زمين را از داد مىآكَند، آن گونه كه از ستم ، آكنده شده است.