۴۰۱۶.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «بدانيد كه هر كس مسلمان فقيرى را ناچيز شمارَد ، حقّ خدا را ناچيز شمرده است و خداوند در روز قيامت ، او را ناچيز مىگردانَد ، مگر اين كه توبه كند» .
[نيز] فرمود : «هر كس مسلمان فقيرى را گرامى بدارد ، روز قيامت ، در حالى خدا را ديدار مىكند كه از او راضى است» .
۴۰۱۷.امام صادق عليه السلام :مردى نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله آمد . ديد جامه ايشان كهنه است . پس ، دوازده درهم به ايشان تقديم كرد . [پيامبر صلى اللّه عليه و آله ] فرمود : «اى على ! اين درهمها را بگير و با آنها برايم لباسى بخر تا بپوشم» .
على عليه السلام فرمود : من به بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و خدمت پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله آوردم . ايشان به آن نگاهى كرد و فرمود : «اى على ! اگر پيراهن ديگرى باشد ، بيشتر دوست دارم . فكر مىكنى صاحبش آن را پس بگيرد ؟» . گفتم : نمىدانم . فرمود : «برو ببين» . من نزد فروشنده پيراهن رفتم و گفتم : پيامبر خدا، اين را نمىپسندد و پيراهن ديگرى مىخواهد . بنا بر اين ، اين را از ما پس بگير . فروشنده ، درهمها را به من برگرداند و من ، آنها را خدمت پيامبر خدا آوردم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله همراه على عليه السلام به بازار آمد تا پيراهنى بخرد . در بين راه ، كنيزكى را ديد كه كنارى نشسته است و مىگريد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «چه شده است ؟» .
دخترك گفت : اى پيامبر خدا ! خانوادهام به من چهار درهم دادند تا برايشان چيزى بخرم ؛ امّا اين درهمها گم شدهاند و من جرئت نمىكنم پيش آنها برگردم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله چهار درهم به او داد و فرمود : «پيش خانوادهات برگرد» .
سپس پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهم خريدارى كرد و آن را پوشيد و خداوند عزّ و جلّ را سپاس گفت و از بازار ، بيرون آمد . پس مردى را ديد كه برهنه است و مىگويد : هر كه مرا بپوشاند ، خداوند از جامههاى بهشت بر او بپوشاند !
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله پيراهنى را كه خريده بود ، در آورد و به آن نيازمند پوشاند . سپس به بازار باز گشت و با چهار درهمِ باقى مانده ، پيراهن ديگرى خريد و آن را پوشيد و خدا را سپاس گفت و به سوى خانهاش باز گشت . ناگاه ديد كه همان كنيزك سر راه نشسته است و مىگريد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «چرا پيش خانوادهات نمىروى ؟» .
گفت : اى پيامبر خدا ! من دير كردهام و مىترسم مرا بزنند .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «جلو بيفت و راه خانهتان را به من نشان بده» .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رفت تا به درِ خانه آنها رسيد و ايستاد و فرمود : «سلام بر شما ، اى اهل خانه !» ؛ امّا جوابى نيامد . [پيامبر صلى اللّه عليه و آله ]دوباره سلام داد . باز هم جواب ندادند . بار ديگر ، سلام داد . اين بار ، اهل خانه جواب دادند : سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى پيامبر خدا !
[پيامبر صلى اللّه عليه و آله ] به آنان فرمود : «چرا بار اوّل و دوم ، جواب سلام مرا نداديد ؟» .
گفتند : اى پيامبر خدا ! سخن شما را شنيديم ؛ و دوست داشتيم آن را زياد بشنويم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اين كنيزك ، در آمدن به خانه دير كرده است . او را اذيّت نكنيد» .
گفتند : اى پيامبر خدا ! او را به ميمنت قدوم شما آزاد كرديم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «خدا را سپاس . بابركتتر از اين دوازده درهم نديده بودم . خداوند با آنها دو برهنه پوشانيد و يك انسان را آزاد كرد» .