۳۹۵۸.المناقب، ابن شهرآشوب :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در موسم حج ، [نبوّت] خود را بر قبايل عرب عرضه مىداشت . در اين ميان به گروهى از قبيله خزرج بر خورد و فرمود : «آيا نمىنشينيد تا برايتان سخن بگويم ؟».
گفتند : چرا . و نشستند و پيامبر صلى اللّه عليه و آله آنان را به خدا دعوت نمود و برايشان قرآن خواند .
خزرجيان به يكديگر گفتند : اى قوم ! بدانيد كه ـ به خدا سوگند ـ اين، همان پيامبرى است كه يهوديان، شما را به آمدنش تهديد مىكردند. پس مبادا ديگران (يهوديان) در گرويدن به او، بر شما پيشى گيرند . آن گاه، اسلام آوردند و به پيامبر صلى اللّه عليه و آله گفتند : ما قوم خود را در حالى ترك كردهايم [و به اين جا آمدهايم ]كه ميان هيچ قومى به اندازه آنان دعوا و دشمنى نيست . اميد است كه خداوند به بركت تو، ميان ايشان اُلفت افكند . پس به ميان آنان مىآيى و به دين خود دعوتشان مىنمايى .
اينان، شش نفر بودند . چون به مدينه آمدند و قوم خود را از ماجرا آگاه كردند ، سالى بر نيامده، در هر كوى و برزن مدينه، سخن از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله بود . سال آينده، دوازده مرد از انصار به حج آمدند و پيامبر صلى اللّه عليه و آله را ملاقات كردند و ايشان به بيعت زنان، بيعت نمودند كه : چيزى را شريك خدا قرار ندهند و دزدى نكنند و... .
سپس باز گشتند . پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، مصعب بن زبير را همراه آنان فرستاد تا برايشان نماز بخواند . مصعب را در مدينه «مُقرى (معلّم قرآن)» مىگفتند . در مدينه، هيچ سرايى نماند كه در آن، مردان و زنانى مسلمان باشند، مگر سراى اميّه و حُطَيمه و وائل ـ كه از اوس بودندـ .
آن گاه مصعب به مكّه باز آمد ، و شمارى از انصار با حاجيان قوم خويش به آهنگ حج، بيرون رفتند و در ايّام تشريق ، شبانگاه در عقبه گرد آمدند . اينان، هفتاد و سه مرد و دو زن بودند .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به ايشان فرمود : «با شما بر اسلام، بيعت مىكنم» .
برخى از آنان به ايشان گفتند : اى پيامبر خدا ! مايليم كه آنچه را براى خدا و براى تو به عهده ماست و آنچه را براى ما بر عهده خداست، به ما بشناسانى .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «آنچه براى خدا بر عهده شماست، اين است كه او را بپرستيد و چيزى را انبازش نگيريد ، و آنچه را براى من بر عهده شماست، اين است كه مرا همچون زنان و فرزندانتان يارى دهيد ، و بر گزِش شمشير، شكيبايى نماييد، اگرچه بهترينهاى شما كشته شوند» .
گفتند : اگر اينها را انجام داديم ، ما را بر عهده خدا چيست ؟
فرمود : «در دنيا ، پيروز شدن بر دشمنانتان ، و در آخرت، خشنودى الهى و بهشت» .
در اين هنگام ، براء بن معرور، دست پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گرفت و گفت : سوگند به آن خدايى كه تو را به حق بر انگيخت ، از تو چنان دفاع خواهيم كرد كه از زن و فرزند خويش دفاع مىكنيم . پس ـ اى پيامبر خدا ـ با ما بيعت كن كه ـ به خدا سوگند ـ ما مرد كارزار و سلاحيم و اين را از پدران خود، به ارث بردهايم .
ابو هيثم گفت : ميان ما و مردان [يهود]، رشتههايى [از پيمانها] است . اگر آنها را بريديم يا آنها بريدند ، آيا اگر چنين كرديم و پس از آن، خداوند، تو را پيروزى بخشيد ، ممكن است نزد قومت باز گردى و ما را وا گذارى ؟
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله تبسّمى كرد و فرمود : «نه! خون من، خون شماست و ويرانى من، ويرانى شماست . با هر كه بجنگيد، مىجنگم و با هر كه صلح كنيد، صلح مىكنم» .
سپس فرمود : «دوازده مهتر از ميان خود بر گزينيد» و آنان بر گزيدند .
سپس فرمود : «با شما بيعت مىكنم همانند بيعت عيسى بن مريم با حواريان، كه نماينده قوم خويش باشند ، و اين كه از من چنان حمايت كنيد كه از زنان و فرزندانتان حمايت مىكنيد» .
پس بر اين شرطها با او بيعت نمودند .
در اين هنگام ، شيطان در عقبه فرياد بر آورد كه : اى مردم جَباجِب !۱براى چه نشستهايد كه محمّد و از دين برگشتگان، براى جنگ با شما متّحد شدند !
مردم از مِنا پراكنده شدند و خبر در همه جا پيچيد و قريش در جستجوى ايشان بر آمدند و به سعد بن عباده و منذر بن عمرو رسيدند . منذر را نتوانستند بگيرند؛ امّا سعد را گرفتند و او را با دوال شترش بستند و كتكزنان او را به مكّه بردند . خبر دستگيرى سعد به جُبَير بن مُطعِم و حارث بن حرب بن اميّه رسيد و آن دو آمدند و آزادش كردند .
در اين زمان، پيامبر صلى اللّه عليه و آله جز به دعا كردن و شكيبايى در برابر آزار و اذيّت و گذشت كردن از نادان، مأمور نبود . از اين رو، قريش بر مسلمانان تعدّىها كردند و چون سركشى ايشان فزونى گرفت ، فرمان هجرت آمد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «خداوند براى شما سرايى و برادرانى قرار داد كه در آن جا آسوده و در امان بمانيد» . پس مسلمانان به صورت گروههاى جدا از هم، خارج شدند، تا جايى كه جز على و ابو بكر، كسى با پيامبر صلى اللّه عليه و آله باقى نماند . قريش، نگران خارج شدن پيامبر صلى اللّه عليه و آله بودند و مىدانستند كه او در تدارك جنگ با آنان است . از اين رو در دار الندوه ، همان سراى قصىّ بن كلاب ، گرد آمدند و در كار او به مشورت پرداختند .