۳۹۵۲.امام على عليه السلام :چون آيه «و خويشاوندان نزديكت را هشدار بده»بر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله نازل شد ، مرا فرا خواند و به من فرمود : «اى على ! خداوند به من فرمان داد كه به خويشان نزديكم ، هشدار دهم و من ، دلتنگ و درمانده شدم ؛ چون مىدانستم كه هر گاه اين دعوت را برايشان آشكار كنم ، از آنان چيزى مشاهده مىكنم كه نمىپسندم ... . پس طعامى به اندازه يك صاع۱آماده كن و ران گوسفندى بر آن بنِه و ظرفى بزرگ هم از شير پُر كن . سپس بنى عبد المطّلب را براى من گِرد آور تا با آنان سخن بگويم و آنچه فرمان يافتهام ، به آنان برسانم» .
پس من آنچه را بِدان فرمان يافته بودم ، انجام دادم و آنان را كه در آن روز ، چهل تن ، يكى كم يا بيش بودند ، فرا خواندم . در ميان آنان ، عموهاى پيامبر خدا : ابو طالب ، حمزه ، عبّاس و ابو لهب نيز بودند .
پس چون به نزد ايشان گِرد آمدند ، از من خواست تا خوراكى را كه براى آنان آماده كرده بودم ، بياورم . آوردم و چون آن را نهادم ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله تكّه گوشتى برداشت و با دندانهايش آن را پاره پاره كرد و در اطراف سينى نهاد و فرمود : «با نام خدا شروع كنيد» .
پس آنان خوردند تا جايى كه ديگر به چيزى نياز نداشتند ؛ امّا غذا دستنخورده مىنمود و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، همه آن غذا ، خوراك يك نفرشان بود .
سپس فرمود : «به آنان نوشيدنى بده» و من ، همان ظرف بزرگ را آوردم و از آن نوشيدند تا همگى سيراب شدند و به خدا سوگند ، يكى از آنان به تنهايى ، مانند آن را مىنوشيد .
پس چون پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله خواست با آنان گفتگو كند ، ابو لهب پيشدستى كرد و گفت : عجب! اين همراهتان ، جادويتان كرد ! آنان ، متفرّق شدند و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله با آنان سخن نگفت . پس فرمود : «فردا ، اى على ! اين مرد ، چنان كه شنيدى ، بر من پيشدستى كرد و قوم ، پيش از آن كه با آنان سخن بگويم ، متفرّق شدند . پس براى ما خوراكى همچون گذشته بساز و آنان را براى من گِرد آور» .
من ، آماده كردم و آنان را فرا خواندم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از من خواست تا خوراك را بياورم . من هم آوردم . چنان كرد كه ديروز كرده بود ، و همه خوردند تا آن جا كه ديگر به چيزى نياز نداشتند . سپس فرمود : «به آنان نوشيدنى بده» و من، همان ظرف بزرگ را آوردم و همگى نوشيدند تا سيراب شدند .
سپس پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى بنى عبد المطّلب ! به خدا سوگند ، هيچ جوانى را در عرب نمىشناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من براى شما آوردهام ، آورده باشد . من خير دنيا و آخرت را براى شما آوردهام و خداى متعال به من فرمان داده كه شما را به آن فرا بخوانم . پس كدامتان مرا بر اين امر ، يارى مىدهد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد ؟» .
همه خاموش ماندند و من گفتم : ... من ـ اى پيامبر خدا ـ وزير تو مىشوم !
پس دست بر گردنم نهاد و فرمود : «اين ، برادر و وصى و جانشين من در ميان شماست . پس گوش به فرمان و مطيعش باشيد» . آن جمع در حالى برخاستند ، كه مىخنديدند و به ابو طالب مىگفتند : به تو فرمان داد كه گوش به فرمان و فرمانبردار پسرت باشى !