۳۹۳۷.مسند ابن حنبلـ به نقل از اِياس بن عفيف كِندى ، از پدرش ـ :من مردى تاجر بودم و به حج رفتم . نزد عبّاس بن عبد المطّلب رفتم تا از او ـ كه مردى بازرگان بود ـ ، چيزى بخرم . به خدا سوگند ، در مِنا نزد او بودم كه مردى از چادرى نزديك به او خارج شد . سپس به خورشيد نگاه كرد و وقتى خورشيد را ديد كه از وسط آسمان گذشت ، برخاست و به نماز ايستاد . آن گاه ، زنى از همان چادرى كه آن مرد بيرون آمده بود ، بيرون آمد و پشت سرِ او ايستاد و شروع به نماز خواندن كرد . آن گاه ، نوجوانى در حدّ بلوغ ، از همان چادر بيرون آمد و با او به نماز ايستاد .
به عبّاس گفتم : اى عبّاس ! اين كيست ؟ گفت : اين ، محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ، پسرِ برادرم است . گفتم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خُوَيلِد است . گفتم : اين جوان كيست ؟ گفت : او پسرعمويش على بن ابى طالب است . گفتم : چه كار مىكند ؟ گفت : نماز مىخواند و ادّعاى پيامبرى دارد و جز همسرش و پسرعمويش ، همين جوان ، كسى در اين كار ، از او پيروى نمىكند ، و مىگويد : گنجهاى كسرا و قيصر ، براى او گشوده خواهد شد .
عفيف ـ كه پسرعموى اشعث بن قيس است و بعدها اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت ـ ، مىگفت : اگر خداوند ، آن روز، اسلام را به من ارزانى مىداشت ، در كنار على بن ابى طالب ، سومين مسلمان بودم .