۴۳۰۴.الاستيعابـ به نقل از عايشه ـ :و تو اى مروان! من گواهى مىدهم كه پيامبر خدا ، پدرت را ـ در حاليكه تو در صُلب او بودى ـ ، لعنت كرد .
ر . ك : ص ۹۹ (مروان بن حكم) .
ج ـ عامر بن طُفَيل و اَربَد بن رَبيعه۱
۴۳۰۵.الطبقات الكبرى :عامر۲بن طفيل بن مالك بن جعفر بن كِلاب و اَربَد بن ربيعة بن مالك بن جعفر ، نزد پيامبر خدا آمدند . عامر گفت : اى محمّد! اگر مسلمان شوم ، به من چه خواهد رسيد ؟
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «هر حقّى [و وظيفهاى] كه مسلمانان دارند ، تو هم خواهى داشت».
عامر گفت : آيا بعد از خودت ، كار را به من وا مىگذارى؟
فرمود : «اين ، نه از آنِ توست و نه از قوم تو» .
عامر گفت : پس [حكومتِ اعراب] باديه را به من مىدهى و شهر ، از آنِ تو باشد؟
فرمود : «نه ؛ امّا فرماندهىِ سواران را به تو مىدهم؛ چون مرد سواركار هستى» .
عامر گفت : مگر اكنون نيستم؟ مدينه را از سواره و پياده ، عليه تو پُرخواهم كرد .
سپس ، هر دو رفتند . پيامبر خدا گفت : «بار خدايا! مرا از شرّ اين دو نجات بده. بار خدايا! بنى عامر را هدايت فرما و اسلام را از عامر (يعنى ابن طفيل) بى نياز گردان». پس خداوند ـ تبارك و تعالى ـ عامر را به بيمارىاى در گردنش مبتلا ساخت كه زبانش در حنجرهاش آويزان شد ... و بر اَربَد نيز صاعقهاى فرستاد كه او را كُشت .