۴۲۷۷.تاريخ المدينةـ به نقل از ليث ـ :پيامبر صلى اللّه عليه و آله به فرزند عبد اللّه بن اُبَى ، ابن سلول ، فرمود : «نام تو چيست ؟» . گفت : حُباب . فرمود : «حُباب ، نام شيطان است . نام تو عبد اللّه باشد» و چون به مدينه نزديك شدند ، عبد اللّه افسار مركب [پدرش] عبد اللّه بن اُبَى را گرفت و گفت : نه ، به خدا سوگند ، به مدينه وارد نمىشوى تا آن گاه كه پيامبر خدا به تو اجازه دهد و بدانى كه او عزيز و تو خوار هستى . و مردم مىآمدند و توقّف مىكردند تا آن كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و پرسيد : «اينها براى چه جمع شدهاند ؟» . به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خبر دادند . فرمود : «به او فرمان دهيد كه راهش را باز كند» .
هنگامى كه وارد شدند ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى بلال ! برخيز و بر پشت منافقان بزن تا از مسجد بيرونشان كنى» . بلال گفت : چشم ، اى پيامبر خدا ! پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «ابن اُبَى ابن سلول ، و فلانى و فلانى» و بلال چنين كرد و بر گردن ابن اُبَى زد تا آن كه از مسجد بيرونش نمود .
۴۲۷۸.المسترشدـ به نقل از ابو قتاده ، در حديثى طولانى ـ :هنگامى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در راه [بازگشت از تبوك ]بود ، برخى از منافقان از كنارش گذشتند و درِ گوشى با هم گفتند كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را از گردنهاى در راه [به درّه ]بيندازند ، و هنگامى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به آن گردنه رسيد و خواستند آن را بپيمايند ، خبرشان [از سوى خدا ]به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رسيد و به مردم فرمود : «از دل درّه برويد» و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله خود از گردنه رفت و به عمّار بن ياسر فرمان داد كه زمام شترش را بگيرد و بكشد ، و به حذيفة بن يمان هم فرمان داد كه از پشت براند .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در گردنه حركت مىكرد كه حركت آرام گروه را شنيد كه نزديك شدهاند . پس خشم گرفت و به حذيفه فرمان داد كه آنها را باز گرداند . حذيفه به سوى آنها باز گشت و خشم پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله را ديد . پس با عصايى سرخميده كه به دست داشت ، به صورت آنان زد ، و آنها گمان بردند كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله از نيرنگشان آگاه شده است . پس به شتاب از گردنه پايين آمدند و با مردم در آميختند ، و حذيفه جلو آمد تا به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد كه كار بر او سخت شده بود ، و هنگامى كه از گردنه بيرون آمدند و مردم فرود آمدند ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حذيفه فرمود : «اى حذيفه ! آيا شتر فلانى و فلانى را شناختى؟» و چون آنان نقابپوش بودند و حذيفه در سياهى شب آنها را نديده بود ، گفت : نه .