۴۶۲۲.الأمالى ، طوسىـ به نقل از حلبى ـ :از امام صادق عليه السلام در باره سخن خداوند عز و جل : «سوگند به اسبان دونده»سؤل كردم . فرمود : «پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله عمر بن خطّاب را به نبردى فرستاد . او شكست خورده بر گشت ، در حالى كه او يارانش را به ترسويى متهم مىكرد و يارانش او را به ترسويى متّهم مىكردند . وقتى خبر اين ماجرا به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رسيد ، به على عليه السلام فرمود : "تو اهل اين كارى . آماده شو و هر آن كس از سواران مهاجر و انصار را مىخواهى ، برگزين" . آن گاه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله او را [براى نبرد] فرستاد و به او فرمود : "به هنگام روز ، مخفى شو و شب حركت كن و بى جاسوس [و بى خبر] نمان"» .
[امام صادق عليه السلام ] فرمود : «على عليه السلام به آنچه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمان داده بود ، عمل كرد و به سوى ايشان حركت نمود و صبح به دشمنان يورش برد . پس خداوند در اين هنگام ، [سوره] «وَ الْعَادِيَاتِ ضَبْحًا»را بر پيامبرش نازل نمود» .
۴۶۲۳.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله من و زبير و مقداد را مأمور كرد و فرمود : «برويد تا به منطقه روضه خاخ برسيد . در آن جا زنى كجاوهنشين مىبينيد كه با خود ، نامهاى دارد . آن نامه را از او بگيريد» . ما راه افتاديم و اسبهايمان به تاخت مىرفتند ، تا آن كه به همان منطقه رسيديم و با آن زن كجاوهنشين رو به رو شديم . گفتيم : نامه را بده . گفت : من نامهاى ندارم . من گفتم : يا نامه را بيرون مىآورى ، يا لباسهايت را بازرسى مىكنيم . او [ناچار] نامه را از لا به لاى گيسوانش بيرون آورد . ما نامه را خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورديم . نامهاى بود از حاطب بن ابى بلتعه به گروهى از مشركان ، كه در آن ، اطّلاعاتى در باره كار پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به آنها داده بود .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حاطب فرمود : «اى حاطب! اين چيست؟!» . گفت : اى پيامبر خدا ! در باره [مجازات ]من ، شتاب مكن ؛ زيرا من از قريش نبودهام ؛ بلكه وابسته آنها بودهام . مهاجرانِ همراه تو ، خويشاوندانى در مكّه دارند كه از خانوادهها و دارايىهاى آنان حمايت مىكنند و من چون چنين خويشانى نداشتم ، تصميم گرفتم به آنها خدمتى كنم تا از خويشان من حمايت كنند . من اين كار را از سرِ كفر و ارتداد و رضايت دادن به كفر پس از اسلام نكردهام .