۴۶۱۰.المغازىـ در يادكرد از جنگ بنى مصطلق ـ :رئيس بنى مصطلق ، حارث بن ابى ضِرار ، قوم خود و هر كدام از اعراب را كه توانست ، به جنگ با پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله دعوت كرد و اسب و سلاح خريدند و براى حركت به سوى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله آماده شدند و قافلههايى كه از منطقه آنها مىآمدند ، از حركت آنها خبر مىدادند . خبر به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رسيد و ايشان ، بُرَيدة بن حَصيب اسلمى را روانه نمود تا خبر قطعى در اين باره بياورد . او از پيامبر صلى اللّه عليه و آله اجازه گرفت تا آنچه را [براى فريب دشمن] لازم است ، بگويد و بيرون آمد تا بر سر آبشان ، بر آنها وارد شد و گروهى فريبخورده را يافت كه گرد هم آمده و جمعيتى را جمع كردهاند . آنها گفتند : تو كيستى ؟ بريده گفت : مردى از شما كه چون خبر گرد هم آمدنتان براى جنگ با اين مرد (پيامبر صلى اللّه عليه و آله به من رسيد ، نزدتان آمدهام ، و از قوم خود و هر كس كه از من فرمان ببرد ، كسانى را مىآورم تا همه يكدست بر او حمله و او را ريشهكن كنيم .
حارث بن ابى ضرار گفت : ما هم اين قصد را داريم . به سوى ما بشتاب . بريده گفت : هماكنون سوار مىشوم و تعداد فراوانى از قومم و هر كه را از من فرمان ببرد ، برايتان مىآورم . آنها از اين سخن او خوشحال شدند ، و بريده نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله باز گشت و خبر آن قوم را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله داد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله مردم را فرا خواند و خبر دشمنشان را به آنها داد و مردم به سرعت ، آماده بيرون رفتن شدند .
۴۶۱۱.مسند ابن حنبلـ به نقل از حذيفة بن يمان ـ :به خدا سوگند ، ما با پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در جنگ خندق بوديم و ايشان زمانى دراز از شب را نماز گزارد و آن گاه رو به ما كرد و فرمود : «چه كسى حاضر است برود و ببيند اين قوم (دشمنان) چه مىكنند و خبرش را براى ما بياورد؟ پيامبر خدا براى او ضمانت برگشتن مىدهد و از خداوند هم مسئلت مىكنم كه در بهشت يار و همراه من باشد » .
از شدّت ترس و گرسنگى و سرما ، هيچ كس از جاى خود بلند نشد و چون كسى بر نخاست ، پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله مرا صدا زد و من در اين هنگام ، چارهاى نديدم ، جز اين كه از جاى خود برخيزم . آن گاه فرمود : «اى حذيفه ! به ميان آن جماعت برو و ببين چه مىكنند . دست به هيچ كارى نمىزنى تا نزد ما برگردى» .
من به راه افتادم و به ميان آنان رفتم و ديدم باد و لشكر خدا با آنها چه كارها كرده است . نه ديگى برايشان بر جا گذاشته است و نه آتش و نه خيمه و نه سرپناهى . ابو سفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش ! هر يك از شما مواظب باشد كه چه كسى پهلويش نشسته است . من دست مردى را كه كنارم بود ، گرفتم و پرسيدم : تو كيستى ؟ گفت : فلان پسر فلان . آن گاه ابو سفيان گفت : اى گروه قريش ! به خدا سوگند كه شما براى ماندن به اين جا نيامدهايد . اسبان و ستوران ، همه نابود شدهاند .