۴۶۰۳.السنن الكبرى، نسايىـ به نقل از مسوّر بن مخزمه ، در يادكرد از ماجراى حديبيه ـ :پيامبر صلى اللّه عليه و آله جاسوسى از قبيله خزاعه فرستاد تا او را از اخبار قريش آگاه كند و خود حركت كرد تا اين كه در بركه اشطاط نزديك عُسفان ، جاسوسش عُتبه خُزاعى نزدش آمد و گفت : من كعب بن لُؤَى و عامر بن لُؤَى را پشت سر گذاشتم كه به خاطر تو گروههايى را گرد آوردهاند و نيز همپيمانان خود در دامنه كوه حبشى را بر ضدّ تو جمع كردهاند و با تو در جنگ و جلو گيرنده تو از رسيدن به خانه خدا هستند . آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى مردم! به من نظر بدهيد ...» .
۴۶۰۴.المغازىـ در يادكرد از جنگ خندق ـ :خوّات بن جُبَير مىگويد : پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله مرا از ميان كسانى كه به گرد خندق بوديم ، فرا خواند و فرمود : «به سوى بنى قريظه برو و دقّت كن آيا جايى براى غافلگيرى و يا جاى خالى و نقطه ضعفى مىبينى يا نه و باخبرم كن» . من ، هنگام غروب خورشيد از نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله بيرون آمدم و از شكاف كوه كه پايين آمدم ، خورشيد غروب كرده بود .
۴۶۰۵.الإصابةـ به نقل از مالك بن وهب ـ :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در جنگ احزاب ، سليط و سفيان بن عوف را به عنوان خبرگيران سپاه فرستاد ؛ امّا [دستگير و ]كشته شدند و پيامبر صلى اللّه عليه و آله آنها را در يك قبر دفن كرد و آن دو ، شهيدان نزديك به هم هستند .
۴۶۰۶.المغازىـ در يادكرد از جنگ خيبر ـ :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله عَبّاد بن بِشر را با سوارانى به عنوان طلايه لشكر فرستاد . او جاسوسى از يهوديان از قبيله اشجع را دستگير كرد و گفت : تو كيستى ؟ گفت : در پى چند شتر هستم كه گم شدهاند و ردّ پاى آنها را مىجويم . عبّاد به او گفت : آيا از خيبر اطّلاعى دارى ؟ گفت : تازه آن جا بودهام . در باره چه مىخواهى بدانى ؟ گفت : در باره يهود . گفت : آرى ، كِنانة بن ابى حقيق و هوذة بن قيس با همپيمانان خود از غطفان حركت كردهاند و آنها را با قرار دادن محصول يك سال خرماى خيبر ، به سوى خود كوچاندهاند و آنها آماده و با سلاح و چارپايان به جلودارى عُتبة بن بدر آمده و همراه يهوديان وارد قلعهشان شدهاند و در خيبر ، ده هزار جنگجوست و قلعههايى دارند كه نمىتوان به آنها نفوذ كرد و اسلحه و غذا فراوان دارند ، به گونهاى كه اگر سالها هم محاصره شوند ، كفايتشان مىكند و آبى دائمى هم در قلعههايشان دارند كه از آن مىنوشند و فكر نمىكنم كسى را ياراى مقابله با آنها باشد .
عبّاد بن بشر ، شلاّقش را بلند كرد و چند ضربهاى او را زد و گفت : تو جز جاسوسى براى آنان نيستى . به من راست بگو ، و گرنه گردنت را مىزنم . مرد عرب گفت : آيا اگر به تو راست بگويم ، مرا امان مىدهى ؟ گفت : آرى . گفت : اين قوم [يهود] از شما در هراس و ترسيده و بيمناك اند ، به خاطر كارهايى كه با يهوديان يثرب [مانند پيمانشكنان بنى قريظه] كردهايد .