۴۵۹۲.تاريخ الطبرىـ در يادكرد از جنگ تبوك ـ :آن گاه ابو خيثمه ، از قبيله بنى سالم ، چند روز پس از حركت پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله ، به سوى خانوادهاش باز گشت . هوا گرم و داغ بود و دو همسرش را زير دو داربست انگور در باغ ديد كه هر يك به داربستِ خود ، آب پاشيده و آبى خنك براى او نهاده و غذايى برايش آماده كرده است . او وارد باغ كه شد ، بر درگاه هر دو داربست ايستاد و به دو همسرش و آنچه آماده كرده بودند ، نگريست و گفت : پيامبر خدا زير آفتاب و باد [داغ صحرا ]باشد و ابو خيثمه در سايهاى خنك با آبى سرد و غذايى آماده ، و زنى زيبا ، در باغ خود ، ساكن ! اين ، انصاف نيست ! سپس گفت : به خدا سوگند ، وارد سايهبان هيچ يك از شما نمىشوم تا آن كه به پيامبر خدا ملحق شوم . برايم توشهاى فراهم كنيد . و آن دو زن ، چنين كردند .
آن گاه شتر آبكشىاش را پيش آورد و بر آن سوار شد و در پى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله بيرون آمد و هنگامى به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد كه در تبوك فرود آمده بود . او در راه ، عُمَير بن وَهب جُمَحى را ديد كه وى نيز در پى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله بود و با هم همسفر شدند تا در نزديكى تبوك ، ابو خيثمه به عمير بن وهب گفت : من گناهى به گردن دارم . اگر مىشود ، اين جا بمان تا من نزد پيامبر خدا بروم . و او ماند . سپس ابو خيثمه حركت كرد تا به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله ـ كه در تبوك فرود آمده بود ـ ، نزديك شد . مردم گفتند : اى پيامبر خدا! سوارى در راه به پيش مىآيد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «ابو خيثمه باش» . گفتند : اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند ، او ابو خيثمه است . هنگامى كه شترش را خواباند ، پيش آمد و بر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله سلام داد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود : «خوب شد كه آمدى ، اى ابو خيثمه !» . آن گاه او ماجرا را براى پيامبر خدا بازگو كرد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله با او به خوبى و خوشى رفتار كرد و برايش خير و خوبى خواست .