۴۵۸۸.سبل الهدى و الرشادـ به نقل از ابو نعيم ـ :مردى از خاندان مغيره گفت : حتماً محمّد را مىكشم ! و اسب خود را از خندق جهاند ؛ امّا در خندق افتاد و گردنش خُرد شد . [مشركان] گفتند : اى محمّد ! او را به ما بده تا به خاكش بسپاريم و در عوض ، جانفدايش را به تو مىدهيم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «او را بگيريد ، كه جانفدايش [نيز ]پليد است» .
۴ / ۲۱
پذيرش عذر خوددارى كنندگان از جهاد
۴۵۸۹.مسند ابن حنبلـ به نقل از كعب بن مالك ـ :در هيچ يك از جنگهاى پيامبر صلى اللّه عليه و آله حتّى جنگ تبوك ، غايب نبودم ، بجز بدر كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله هيچ كس را به خاطر شركت نكردن در آن سرزنش نكرد ؛ زيرا پيامبر صلى اللّه عليه و آله تنها در پى قافله بود ، كه قريش براى نجات قافلهشان بيرون آمدند و بدون پيشبينى و قرار قبلى با هم رويارو شدند ، همان گونه كه خداى عز و جلفرموده است . به جانم سوگند كه شريفترين ميدانهاى حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله ميان مردم ، بدر است ، و البتّه من دوست نداشتم به جاى حضورم در بيعت شبانه عقبه ـ كه ما انصار بر اسلام [و آمدن پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه] با پيامبر صلى اللّه عليه و آله توافق كرديم ـ ، در بدر مىبودم و پس از آن ، از هيچ جنگى از جنگهاى پيامبر تخلّف نكردم ، تا اين كه جنگ تبوك فرا رسيد و آن ، آخرين سفر جنگى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله ميان مردم ، بانگ كوچ سر داد و خواست كه براى جنگ آماده شوند ، درست هنگامى كه سايه خوش مىنمود (هوا گرم بود) و محصول رسيده بود ، و پيامبر صلى اللّه عليه و آله كمتر مىشد كه چون اراده رفتن به نبردى را مىكند ، مقصودش را پنهان نكند و قصد رفتن به جايى ديگر را نشان ندهد و مىفرمود : «جنگ ، نيرنگ است» .
[امّا] پيامبر صلى اللّه عليه و آله در جنگ تبوك خواست كه مردم براى جنگ تبوك ، خوب و كامل آماده شوند و من وضعيت مالىام از هميشه بهتر بود و دو شتر راهوار گرد آوردم و پيش خودم ، خود را سبكبار و توانا بر جهاد مىديدم و با اين همه ، ميلى هم به سايه[ى باغ] و ميوههاى رسيده داشتم ، و در اين ميان بودم كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله صبح پنجشنبه حركت كرد ؛ زيرا پيامبر صلى اللّه عليه و آله دوست داشت روز پنجشنبه به سفر برود . پس صبح حركت كرد و من گفتم : فردا به بازار مىروم و جهاز شترم را مىخرم و خودم را به آنها مىرسانم و فرداى آن روز به بازار رفتم و كارم گره خورد و باز گشتم و گفتم : فردا باز مىگردم ، إن شاء اللّه [و مىخرم] و خود را به آنها مىرسانم ؛ ولى باز كارم مشكل شد و چنين بود تا به گناه افتادم و از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله [و همراهى در جنگ ]تخلّف كردم و جا ماندم و در بازارهاى مدينه راه مىرفتم و مىچرخيدم و اين مرا اندوهگين مىكرد كه هيچ كس را نمىديدم كه تخلّف كرده و بر جاى مانده باشد ، مگر كسانى كه به نفاق آلوده بودند و هر كس تخلّف كرده بود ، چنين مىديد كه تخلّفش پنهان مىماند ؛ زيرا تعداد مردم فراوان بود و ديوان [و دفترى] هم نبود كه نام همه را ثبت كرده باشد ، در حالى كه مجموع تخلّف كنندگان ، هشتاد و اندى نفر بودند .
و پيامبر صلى اللّه عليه و آله از من ياد نكرد تا به تبوك رسيد . هنگامى كه به تبوك رسيد ، فرمود : «كعب بن مالك چه كرد ؟» .
مردى از قومم گفت : اى پيامبر خدا ! رداى گرانبها و خودپسندىاش ، او را جا گذاشت .
هنگامى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله جنگ تبوك را به پايان برد و باز گشت و به مدينه نزديك شد ، به اين فكر بودم كه چگونه از ناخشنودى پيامبر بيرون بيايم ، يا از صاحبنظران خانوادهام براى اين كار كمك بگيرم ، كه گفته شد : «پيامبر ، فردا در مدينه است» كه باطل از من دور شد و فهميدم كه جز با راستى ، نجات نمىيابم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله چاشتگاه وارد شد و دو ركعت نماز در مسجد خواند و چون از سفرى مىآمد ، چنين مىكرد . آن گاه داخل مسجد شد و دو ركعت نماز خواند و سپس نشست و هر كس كه تخلّف كرده بود ، نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىآمد و برايش سوگند ياد مىكردند و عذر مىآوردند و پيامبر صلى اللّه عليه و آله هم برايشان آمرزش مىخواست و همان ظاهرشان را مىپذيرفت و درونشان را به خدا وا مىنهاد . من داخل مسجد شدم كه ديدم پيامبر صلى اللّه عليه و آله نشسته است . هنگامى كه مرا ديد لبخند خشمآلودى زد و من آمدم و جلويش نشستم . فرمود : «آيا شترت را نخريدى ؟» . گفتم : چرا ، اى پيامبر خدا ! فرمود : «پس چرا تخلّف كردى ؟» . گفتم : به خدا سوگند ، اگر جلوى هر كس ديگرى غير از شما نشسته بودم ، از ناراحتى او با عذر آوردنى بيرون مىآمدم ـ كه جدل را بلدم ـ ؛ امّا مىدانم ـ اى پيامبر خدا ـ كه [اگر ]امروز به تو سخنى بگويم كه به خاطر آن از من دلخور شوى ، امّا حقيقت داشته باشد ، بهتر از آن است كه حرفى بزنم كه تو را از من خشنود كند ؛ امّا دروغ باشد ؛ زيرا در اوّلى ، اميد عفو خدا را دارم ؛ ولى در دومى ممكن است خداوند ، حقيقت حال مرا به تو اطّلاع دهد . به خدا سوگند ـ اى پيامبر خدا ـ هيچ گاه مانند هنگامى كه از تو تخلّف كردم و در مدينه ماندم ، دستم باز و جهاد برايم راحتتر نبود . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «امّا اين با شما راست گفت ! بر خيز تا خداوند در باره تو حكم كند» .
برخاستم و دنبال من ، گروهى از قومم به سرزنشم برخاستند و گفتند : به خدا سوگند ، ما پيش از اين، هيچ گناهى از تو سراغ نداشتيم . چرا براى پيامبر ، عذرى نياوردى كه از تو راضى شود و آمرزشخواهىِ پيامبر خدا ، از پى گناهت بيايد؟! و خود را در جايى نگذار كه نمىدانى چه حكمى بر تو مىرود ! و آنها پيوسته مرا سرزنش كردند تا آن جا كه قصد كردم باز گردم و خودم را تكذيب كنم .
[و اين حالت انتظار ، پنجاه روز به درازا كشيد] و توبه ما [سه نفر كه تخلّف كرده بوديم ، امّا منافق نبوديم] ، يك سوم از شب گذشته بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله نازل شد .۱اُمّ سلمه در آن شب گفت : اى پيامبر خدا ! آيا به كعب بن مالك خبر ندهيم ؟ فرمود : «در آن صورت ، مردم ، [ازدحام و] شما را زير دست و پا له مىكنند و از خوابيدن در بقيّه شب مانع مىشوند» و اُمّ سلمه زنى نيكوكار و به فكر من بود و غصّه مرا مىخورد .
من به سوى پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه در مسجد نشسته بود و مسلمانان گردش بودند ، رفتم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله مانند ماه مىدرخشيد و هر گاه از چيزى خوشحال مىشد ، مىدرخشيد . آمدم و پيش رويش نشستم . فرمود : «مژده بده ـ اى كعب بن مالك ـ كه در بهترين روز زندگىات از تولّدت تا كنون هستى» . گفتم : اى پيامبر خدا ! از جانب خدا يا خودت ؟ فرمود : «نه ، از جانب خداوند عز و جل» و سپس تلاوت كرد : «خداوند به سوى پيامبر و مهاجران و انصار روى آورد»تا آن جا كه مىرسد به : «خداوند ، بسيار توبهپذير و مهربان است».
آيه [بعدى :] «اى مؤمنان ! تقوا پيشه كنيد و با راستان باشيد»نيز در باره ما نازل شد . گفتم : اى پيامبر خدا ! جزو توبه من ، آن است كه جز راست نگويم و همه دارايىام را صدقه بدهم و به خداى عز و جل و پيامبرش واگذار كنم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «بخشى از دارايىات را براى خود نگاه دار كه برايت بهتر است» .