۴۵۸۴.الطبقات الكبرىـ به نقل از مقداد بن عمرو ـ :من ، حكم بن كيسان را اسير كردم . فرماندهمان خواست گردنش را بزند . گفتم : او را وا گذار تا بر پيامبر خدا واردش كنيم . او را آورديم و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله او را به اسلام فرا مىخواند و ]او نمىپذيرفت و [اين به درازا كشيد . عمر گفت : براى چه با اين سخن مىگويى ، اى پيامبر خدا ؟ به خدا سوگند ، اين تا ابد ، اسلام نمىآورد . مرا وا گذار تا گردنش را بزنم و به دوزخش بفرستم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله سخن عمر را نمىپذيرفت تا آن كه حَكَم ، اسلام آورد .
عمر گفت : هنگامى كه ديدم او اسلام آورده ، از خودم ناراحت شدم و گفتم : من چگونه امرى را بر پيامبر ، رد مىكنم كه از من به آن ، داناتر است و آن گاه مىگويم : من از اين كار ، تنها خير خدا و پيامبرش را مىخواهم ؟!
عمر گفت : به خدا سوگند ، او اسلام آورد و اسلامش نيكو شد و در راه خدا جهاد كرد تا آن كه در بئر معونه۱به شهادت رسيد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله از او راضى بود و به بهشت رفت .