333
سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد هفتم

۴۵۸۲.صحيح البخارىـ به نقل از ابو هريره ـ :پيامبر صلى اللّه عليه و آله سوارانى را به سوى نجد، روانه كرد . آنها مردى از قبيله بنى حنيفه را به نام ثُمامة بن اُثال [گرفتند و ] با خود آوردند و او را به ستونى از ستون‏هاى مسجد بستند. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به سوى او بيرون آمد و فرمود : «اى ثُمامه ! چه نزد خود دارى؟» .
گفت : نزدم خير است ، اى محمّد! اگر مرا بكشى ، صاحب خونى را كشته‏اى [كه به انتقامش مى‏آيند] ، و اگر نعمت بخشى[و آزادم كنى]، بر فردى سپاس‏گزار منّت نهاده‏اى ، و اگر در پى مال [و جان‏فداى من] هستى ، هر چه مى‏خواهى ، درخواست كن .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را تا فردا به حال خود گذاشت و سپس به او فرمود : «نزد تو چيست ، اى ثُمامه ؟». گفت : آنچه برايت گفتم . اگر منّت نهى ، بر فردى، سپاس‏گزار منّت نهاده‏اى .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را به حال خود نهاد و پس‏فردا دوباره پرسيد : «نزد تو چيست ، اى ثُمامه ؟». گفت : نزد من، همان است كه گفتم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «ثُمامه را آزاد كنيد» .
او به نخلستانى نزديك مسجد رفت و غسل كرد و سپس داخل مسجد شد و گفت : گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خداوند يگانه نيست و گواهى مى‏دهم كه محمّد ، پيامبر خداست . اى محمّد ! به خدا سوگند ، روى زمين، چهره‏اى از چهره تو نزد من منفورتر نبود ؛ امّا اكنون چهره تو ، محبوب‏ترين چهره نزد من شده است . به خدا سوگند ، دينى از دين تو نزد من ، منفورتر نبود ؛ امّا اكنون دينت ، محبوب‏ترين دين نزد من شده است . به خدا سوگند ، شهرى از شهر تو نزد من ، منفورتر نبود ؛ امّا اكنون ، شهر تو ، محبوب‏ترين شهر نزد من شده است . سوارانت مرا كه قصد عمره داشته‏ام، دستگير كرده‏اند . چه نظرى دارى ؟
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او بشارت [سعادت و پاداش الهى] داد و فرمان داد كه به عمره برود . او هنگامى كه به مكّه وارد شد ، كسى به او گفت : بچّگى و نابخردى كردى [كه مسلمان شدى] ! گفت : نه ؛ بلكه تسليم محمّد ، پيامبر خدا، و مسلمان شدم . به خدا سوگند، يك دانه گندم از يمامه به شما نمى‏رسد تا آن گاه كه پيامبر اجازه دهد .

۴۵۸۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از عروة بن زبير ـ :اندكى پس از شكست قريش در بدر ، عُمَير بن وَهب جُمَحى با صفوان بن اميّه در حجر [اسماعيل ، در مسجد الحرام ]نشسته بود . عمير بن وهب ، شيطانى از شيطان‏هاى قريش و از آزار دهندگان پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله و يارانش بود و مسلمانان در مكّه از او در رنج بودند و پسر او ، وهب بن عمير ، در جنگ بدر اسير شده بود . عمير ، از كشته شدگان چاه‏هاى بدر و مصيبت آنها ياد كرد و صفوان گفت : به خدا سوگند ، پس از آنها خيرى در زندگى نيست .
عمير گفت : به خدا سوگند ، راست گفتى ! هان ، به خدا سوگند ، اگر بدهى‏اى كه از عهده ادايش بر نمى‏آيم ، بر گردنم نداشتم و نيز نانخورانى كه از تأمين آنها پس از خودم نگرانم ، سوار مى‏شدم و به سوى محمّد مى‏رفتم تا او را بكشم كه من در آن جا دردى دارم . پسرم در دست آنها اسير است .
صفوان بن اميّه ، اين سخن را مغتنم شمرد و گفت : بدهى‏ات ، به عهده من ! آن را مى‏پردازم و نانخورانت ـ تا هستند ـ با نانخوران من ، يكسان اند . آنها را يارى مى‏دهم و چيزى براى من فراخ نخواهد بود كه به آنان نرسد .
عمير گفت : پس كار خودم و خودت را پوشيده بدار .
گفت : چنين مى‏كنم .
سپس عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهرآگين كنند و آن گاه به راه افتاد تا به مدينه وارد شد . در مدينه ، عمر بن خطّاب ، با گروهى از مسلمانان در باره جنگ بدر و لطف و عناياتى كه خداوند در آن روز به آنان نمود و بلايى كه بر سر دشمنشان آورد ، سخن مى‏گفتند كه ديد عُمَير بن وَهب ، در حالى كه شمشيرى را حمايل بسته است ، شترش را جلوى درِ مسجد خوابانيد . عمر بن خطّاب گفت : اين سگ ، دشمن خدا ، عمير بن وهب ، جز براى شر نيامده است ! او همان كسى است كه ميان ما آشوب افكنْد و در روز بدر ، شمار ما را براى دشمن تخمين زد .
عمَر سپس نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رفت و گفت : اى پيامبر خدا ! آن دشمن خدا ، عمير بن وهب ، با شمشيرِ حمايل كرده بر گردن ، آمده است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «او را به داخل بياور» .
عمر رفت و دَوال شمشير او را از گردنش گرفت و كشان كشان برد و به مردانى از انصار كه همراهش بودند ، گفت : شما نزد پيامبر خدا برويد و كنارش بنشينيد و مواظب ايشان در برابر اين سگ باشيد ؛ زيرا به او اطمينانى نيست ! آن گاه او را در حالى كه دوال شمشيرش را همچنان گرفته بود ، نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله برد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «رهايش كن ، اى عمر ! نزديك بيا ، عُمَير !» . عُمَير ، نزديك رفت و گفت : روز ، خوش !۱
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى عُمَير ! خداوند ، ما را با درودى بهتر از اين درود تو ، گرامى داشته است ؛ با "سلام" ، درود بهشتيان» .
عمير گفت : هان ! به خدا سوگند ـ اى محمّد ـ من ، آن را تازه شناخته‏ام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «اى عمير! براى چه آمده‏اى ؟» .
گفت : براى اين اسيرى كه در دست شماست ، آمده‏ام . با او نيكى كنيد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «پس اين شمشير در گردنت چيست ؟» .
گفت : از بدترين شمشيرهاست ، و به هيچ كارى نمى‏آيد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به من راست بگو كه براى چه آمده‏اى» .
گفت : جز براى همان [پسر] اسيرم نيامده‏ام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «آرى . تو و صفوان بن اميّه در حجر [اسماعيل] نشسته بوديد و از كشتگان قريش در چاه‏هاى بدر ياد كرديد و سپس گفتى : اگر بدهى و نانخورانى به عهده نداشتم ، بيرون مى‏آمدم تا محمّد را بكُشم! و صفوان هم بدهى و هزينه نانخورانت را به عهده گرفت ، به شرط آن كه در برابر تعهّد او ، مرا بكشى ؛ ولى خداى عز و جل ميان من و تو مانع است» .
عُمَير گفت : گواهى مى‏دهم كه تو پيامبر خدا هستى . ما در آنچه از اخبار آسمان برايمان مى‏آوردى و فرود آمدن وحى بر تو ، تو را تكذيب مى‏كرديم و اين را كه گفتى ، جز من و صفوان نمى‏دانستيم . به خدا سوگند مى‏دانم كه خبر آن را جز خداوند برايت نياورده است . ستايش ، ويژه خدايى است كه مرا به اسلام ره‏نمون كرد و به اين جا كشاند . آن گاه شهادت حقيقى [به يگانگى خدا و پيامبرىِ محمّد صلى اللّه عليه و آله داد .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به برادرتان احكام و معارف دين را بفهمانيد و قرآن را برايش بخوانيد و يادش دهيد و اسيرش را برايش آزاد كنيد» و مسلمانان چنين كردند .
آن گاه عمير گفت : اى پيامبر خدا ! من براى خاموش كردن نور خدا مى‏كوشيدم و هر كس را كه بر دين خدا بود ، سخت مى‏آزردم . حال دوست دارم به من اجازه دهى كه به مكّه بروم و آنها را به خدا و اسلام فرا بخوانم . شايد خداوند ، هدايتشان كند و اگر نشدند ، آنها را در آيينشان بيازارم ، همان گونه كه يارانت را در دينشان مى‏آزردم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به وى اجازه داد و او به مكّه رفت ، و صفوان هنگامى كه عمير بن وهب از مكّه بيرون رفته بود ، به قريش مى‏گفت : مژده دهيد كه به زودى ، پيشامدى برايتان روى مى‏دهد كه واقعه بدر را از يادتان مى‏برد! و صفوان از كاروانيان ، پيوسته خبر عمير را جويا مى‏شد ، تا آن كه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن او را آورد . صفوان سوگند ياد كرد كه ديگر هيچ گاه با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند . هنگامى كه عمير به مكّه باز آمد ، در مكّه اقامت كرد و به اسلام فرا خواند و مخالفانش را سخت آزرد و مردم فراوانى به دست او مسلمان شدند .

1.اين ، درود مردم جاهليت به يكديگر بوده است .


سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد هفتم
332

۴۵۸۲.صحيح البخاري عن أبي هريرة :بَعَثَ النَّبِيُّ صلى اللّه عليه و آله خَيلاً قِبَل نَجدٍ ، فَجاءَت بِرَجُلٍ مِن بَني حَنيفَةَ يُقالُ لَهُ : ثُمامَةُ بنُ اُثالٍ ، فَرَبَطوهُ بِسارِيَةٍ۱مِن سَوارِي المَسجِدِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ النَّبِيُّ صلى اللّه عليه و آله فَقالَ : ما عِندَكَ يا ثُمامَةُ ؟ فَقالَ : عِندي خَيرٌ يا مُحَمَّدُ ؛ إن تَقتُلني تَقتُل ذا دَمٍ ، وإن تُنعِم تُنعِم عَلى شاكِرٍ ، وإن كُنتَ تُريدُ المالَ فَسَل مِنهُ ما شِئتَ .
فَتُرِكَ حَتّى كانَ الغَدُ . ثُمَّ قالَ لَهُ : ما عِندَكَ يا ثُمامَةُ ؟ قالَ : ما قُلتُ لَكَ ؛ إن تُنعِم تُنعِم عَلى شاكِرٍ .
فَتَرَكَهُ حَتّى كانَ بَعدَ الغَدِ . فَقالَ : ما عِندَكَ يا ثُمامَةُ ؟ فَقالَ : عِندي ما قُلتُ لَكَ .
فَقالَ : أطلِقوا ثمُامَةَ . فَانطَلَقَ إلى نَخلٍ قَريبٍ مِنَ المَسجِدِ فَاغتَسَلَ ، ثُمَّ دَخَلَ المَسجِدَ ، فَقالَ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلاَّ اللّهُ ، وأَشهَدُ أنَّ مُحَمّدا رَسولُ اللّهِ ، يا مُحَمَّدُ ! وَاللّهِ ما كانَ عَلَى الأَرضِ وَجهٌ أبغَضَ إلَيَّ مِن وَجهِكَ ! فَقَد أصبَحَ وَجهُكَ أحَبَّ الوُجوهِ إلَيَّ . وَاللّهِ ما كانَ مِن دينٍ أبغضَ إلَيَّ مِن دينِكَ ، فَأَصبَحَ دينُكَ ! أحَبَّ الدّينِ إلَيَّ . وَاللّهِ ما كانَ مِن بَلَدٍ أبغَضَ إليَّ مِن بَلَدِكَ ! فَأَصبَحَ بَلَدُكَ أحَبَّ البِلادِ إلَيَّ ، وإنَّ خَيلَكَ أخَذَتني وأَنَا اُريدُ العُمرَةَ ، فَماذا تَرى ؟
فَبَشَّرَهُ رَسولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله وأَمَرَهُ أن يَعتَمِرَ .
فَلَمّا قَدِمَ مَكَّةَ قالَ لَهُ قائِلٌ : صَبَوتَ ؟ قالَ : لا ، ولكِن أسلَمتُ مَعَ مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله ، ولا وَاللّهِ ، لا يَأتيكُم مِنَ اليَمامَةِ حَبَّةُ حِنطَةٍ حَتّى يَأذَنَ فيهَا النَّبِيُّ صلى اللّه عليه و آله .۲

۴۵۸۳.تاريخ الطبري عن عروة بن الزبير ، قال :جَلَسَ عُمَيرُ بنُ وَهبٍ الجُمَحِيُّ مَعَ صَفوانَ بنِ اُمَيَّةَ ـ بَعدَ مُصابِ أهلِ بَدرٍ مِن قُرَيشٍ بِيَسيرٍ ـ فِي الحِجرِ ، وكانَ عُمَيرُ بنُ وَهبٍ شَيطانا مِن شَياطينِ قُرَيشٍ ، وكانَ مِمَّن يُؤذي رَسولَ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله وأَصحابَهُ ، ويَلقَونَ مِنهُ عَناءً وهُم بِمَكَّةَ ، وكانَ ابنُهُ وَهبُ بنُ عُمَيرٍ في اُسارى بَدرٍ ، فَذَكَرَ أصحابَ القَليبِ ومُصابَهُم ، فَقالَ صَفوانُ : وَاللّهِ ، إنْ فِي العَيشِ خَيرٌ بَعدَهُم .
فَقالَ عُمَيرٌ : صَدَقتَ وَاللّهِ ! أمَا وَاللّهِ لَولا دَينٌ عَلَيَّ لَيس لَهُ عِندي قَضاءٌ ، وعِيالٌ أخشى عَلَيهِمُ الضَّيعَةَ بَعدي ، لَرَكِبتُ إلى مُحَمَّدٍ حَتّى أقتُلَهُ ، فَإِنَّ لي قِبَلَهُم عِلَّةً ؛ ابني أسيرٌ في أيديهِم . فَاغتَنَمَها صَفوانُ بنُ اُمَيَّةَ ، فَقالَ : عَلَيَّ دَينُكَ أنا أقضيهِ عَنكَ ، وعِيالُكَ مَعَ عِيالي أواسيهِم ما بَقوا ، لا يَسَعُني شيءٌ ويَعجِزُ عَنهُم . قال عُمَيرٌ : فَاكتُم عَلَيَّ شَأني وشَأنَكَ ، قالَ : أفعَلُ .
قالَ : ثُمَّ إنَّ عُمَيرا أمَرَ بِسَيفِهِ فَشُحِذَ۳لَهُ وسُمَّ ، ثُمَّ انطَلَقَ حَتّى قَدِمَ المَدينَةَ ، فَبَينا عُمَرُ بنُ الخَطّابِ في نَفَرٍ مِنَ المُسلِمينَ فِي المَسجِدِ يَتَحَدَّثونَ عَن يَومِ بَدرٍ ، ويَذكُرونَ ما أكرَمَهُمُ اللّهُ عزّ و جلّ بِهِ ، وما أراهُم في عَدُوِّهِم ؛ إذ نَظَرَ عُمَرُ إلى عُمَيرِ بنِ وَهبٍ حينَ أناخَ بَعيرَهُ عَلى بابِ المَسجِدِ مُتَوَشِّحا السَّيفَ۴، فَقالَ هذَا الكَلبُ عَدُوُّ اللّهِ عُمَيرُ بنُ وَهبٍ ، ما جاءَ إلاّ لِشَرٍّ ، وهُوَ الَّذي حَرَّشَ۵بَينَنا وحَزَرَنا۶لِلقَومِ يَومَ بَدرٍ . ثُمَّ دَخَلَ عُمَرُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله فَقالَ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، هذا عَدُوُّ اللّهِ عُمَيرُ بنُ وَهبٍ قَد جاءَ مُتَوَشِّحا سَيفَهُ ! قالَ : فَأَدخِلهُ عَلَيَّ .
قالَ : فَأَقبَلَ عُمَرُ حَتّى أخَذَ بِحَمالَةِ سَيفِهِ في عُنُقِهِ فَلَبَّبَهُ بِها ، وقالَ لِرِجالٍ مِمَّن كانَ مَعَهُ مِنَ الأَنصارِ : اُدخُلوا عَلى رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله فَاجلِسوا عِندَهُ ، وَاحذَروا هذَا الخَبيثَ عَلَيهِ ، فَإِنَّهُ غَيرُ مَأمونٍ . ثُمَّ دَخَلَ بِهِ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله ، فَلَمّا رَآهُ رَسولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله وعُمَرُ آخِذٌ بِحَمالَةِ سَيفِهِ ، قالَ : أرسِلهُ يا عُمَرُ ، اُدنُ يا عُمَيرُ ، فَدَنا ثُمَّ قالَ : أنعِموا صَباحا ، وكانَت تَحِيَّةَ أهلِ الجاهِلِيَّةِ بَينَهُم .
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله : قَد أكرَمَنَا اللّهُ بِتَحِيَّةٍ خَيرٍ مِن تَحِيَّتِكَ يا عُمَيرُ ، بِالسَّلامِ تَحِيَّةِ أهلِ الجَنَّةِ . قالَ : أمَا وَاللّهِ يا مُحَمَّدُ ، إن كِنتُ لَحَديثَ عَهدٍ بِها .
قالَ : ما جاءَ بِكَ يا عُمَيرُ ؟ قالَ : جِئتُ لِهذَا الأَسيرِ الَّذي في أيديكُم ، فَأَحسِنوا فيهِ . قالَ فَما بالُ السَّيفِ في عُنُقِكَ ؟ قالَ : قَبَّحَهَا اللّهُ مِن سُيوفٍ ، وهَل أغنَت شَيئا . قالَ : اُصدُقني بِالَّذي جِئتَ لَهُ . قال : ما جِئتُ إلاّ لِذلِكَ . فَقالَ : بَلى ، قَعَدتَ أنتَ وصَفوانُ بنُ اُمَيَّةَ فِي الحِجرِ ، فَذَكَرتُما أصحابَ القَليبِ مِن قُرَيشٍ ، ثُمَّ قُلتَ : لَولا دَينٌ عَلَيَّ وعِيالي لَخَرَجتُ حَتّى أقتُلَ مُحَمَّدا ، فَتَحَمَّلَ لَكَ صَفوانُ بِدَينِكَ وعِيالِكَ عَلى أن تَقتُلَني لَهُ ! وَاللّهُ عزّ و جلّ حائِلٌ بَيني وبَينَكَ .
فَقالَ عُمَيرٌ : أشهَدُ أنَّكَ رَسولُ اللّهِ ؛ قَد كُنّا يا رَسولَ اللّهِ نُكَذِّبُكَ بِما كُنتَ تَأتينا بِهِ مِن خَبَرِ السَّماءِ وما يَنزِلُ عَلَيكَ مِنَ الوَحيِ ، وهذا أمرٌ لَم يَحضُرهُ إلاّ أنَا وصَفوانُ ؛ فَوَاللّهِ إنّي لَأَعلَمُ ما أتاكَ بِهِ إلاَّ اللّهُ ، فَالحَمدُ اللّهِ الَّذي هَداني لِلإِسلامِ ، وساقَني هذَا المَساقَ . ثُمَّ تَشَهَّدَ شَهادَةَ الحَقِّ .
فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله : فَقِّهوا أخاكُم في دينِهِ ، وأَقرِئوهُ وعَلِّموهُ القُرآن ، وأَطلِقوا لَهُ أسيرَهُ .
قالَ : فَفَعَلوا . ثُمَّ قالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي كُنتُ جاهِدا في إطفاءِ نورِ اللّهِ ، شَديدَ الأَذى لِمَن كانَ عَلى دينِ اللّهِ ، وإنّي اُحِبُّ أن تَأذَنَ لي فَأَقدَمَ مَكَّةَ فَأَدعوَهُم إلَى اللّهِ وإلَى الإِسلامِ ؛ لَعَلَّ اللّهَ أن يَهدِيَهُم ، وإلاّ آذَيتُهُم في دينِهِم كَما كُنتُ اُوذي أصحابَكَ في دينِهِم .
قالَ : فَأَذِنَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله ، فَلَحِقَ بِمَكَّةَ ، وكانَ صَفوانُ حينَ خَرَجَ عُمَيرُ بنُ وَهبٍ يَقولُ لِقُرَيشٍ : أبشِروا بِوَقعَةٍ تَأتيكُمُ الآنَ في أيّامٍ تُنسيكُم وَقعَةَ بَدرٍ ، وكانَ صَفوانُ يَسأَلُ عَنهُ الرُّكبانَ ، حَتّى قَدِمَ راكِبٌ فَأَخبَرَهُ بِإِسلامِهِ ، فَحَلَفَ ألاّ يُكَلِّمَهُ أبَدا ، ولا يَنفَعَهُ بِنَفعٍ أبَدا . فَلَمّا قَدِمُ عُمَيرٌ مَكَّةَ أقامَ بِها يَدعو إلَى الإِسلامِ ويُؤذي مَن خالَفَهُ أذىً شَديدا . فَأَسلَمَ عَلى يَدَيهِ اُناسٌ كَثيرٌ .۷

1.السارية : اُسطوانة من حجارة أو آجر (ترتيب كتاب العين : ص ۳۷۳ «سوي») .

2.صحيح البخاري : ج ۴ ص ۱۵۸۹ ح ۴۱۱۴ ، صحيح مسلم : ج ۳ ص ۱۳۸۶ ح ۵۹ ، مسند ابن حنبل : ج ۳ ص ۴۶۶ ح ۹۸۴۰ ، صحيح ابن حبّان : ج ۴ ص ۴۲ ح ۱۲۳۹ ، السنن الكبرى : ج ۶ ص ۵۱۹ ح ۱۲۸۳۵ كلّها نحوه .

3.يقال : شحذت السيف والسكّين ، إذا حدّدته بالمسنّ وغيره ممّا يخرج حدّه (النهاية : ج ۲ ص ۴۴۹ «شحذ») .

4.توشّح الرجل بسيفه : إذا تقلّد (تاج العروس : ج ۴ ص ۲۴۶ «وشح») .

5.حرّش بينهم : أفسد وأغرى بعضهم ببعض (لسان العرب : ج ۶ ص ۲۷۹ «حرش») .

6.حزرنا : أي قدّر عددنا وخرصه (لسان العرب : ج ۴ ص ۱۸۵ «حزر») .

7.تاريخ الطبري : ج ۲ ص ۴۷۲ ، المعجم الكبير : ج ۱۷ ص ۵۸ ح ۱۱۸ عن محمّد بن جعفر بن الزبير ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج ۲ ص ۳۱۶ ، البداية والنهاية : ج ۳ ص ۳۱۳ كلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج ۱۳ ص ۵۶۳ ح ۳۷۴۵۵ .

  • نام منبع :
    سیره پیامبر خاتم صلّی الله علیه وآله - جلد هفتم
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعي از پژوهشگران
    تعداد جلد :
    7
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    01/01/1394
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 7041
صفحه از 625
پرینت  ارسال به