۴۵۸۲.صحيح البخارىـ به نقل از ابو هريره ـ :پيامبر صلى اللّه عليه و آله سوارانى را به سوى نجد، روانه كرد . آنها مردى از قبيله بنى حنيفه را به نام ثُمامة بن اُثال [گرفتند و ] با خود آوردند و او را به ستونى از ستونهاى مسجد بستند. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به سوى او بيرون آمد و فرمود : «اى ثُمامه ! چه نزد خود دارى؟» .
گفت : نزدم خير است ، اى محمّد! اگر مرا بكشى ، صاحب خونى را كشتهاى [كه به انتقامش مىآيند] ، و اگر نعمت بخشى[و آزادم كنى]، بر فردى سپاسگزار منّت نهادهاى ، و اگر در پى مال [و جانفداى من] هستى ، هر چه مىخواهى ، درخواست كن .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را تا فردا به حال خود گذاشت و سپس به او فرمود : «نزد تو چيست ، اى ثُمامه ؟». گفت : آنچه برايت گفتم . اگر منّت نهى ، بر فردى، سپاسگزار منّت نهادهاى .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را به حال خود نهاد و پسفردا دوباره پرسيد : «نزد تو چيست ، اى ثُمامه ؟». گفت : نزد من، همان است كه گفتم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «ثُمامه را آزاد كنيد» .
او به نخلستانى نزديك مسجد رفت و غسل كرد و سپس داخل مسجد شد و گفت : گواهى مىدهم كه معبودى جز خداوند يگانه نيست و گواهى مىدهم كه محمّد ، پيامبر خداست . اى محمّد ! به خدا سوگند ، روى زمين، چهرهاى از چهره تو نزد من منفورتر نبود ؛ امّا اكنون چهره تو ، محبوبترين چهره نزد من شده است . به خدا سوگند ، دينى از دين تو نزد من ، منفورتر نبود ؛ امّا اكنون دينت ، محبوبترين دين نزد من شده است . به خدا سوگند ، شهرى از شهر تو نزد من ، منفورتر نبود ؛ امّا اكنون ، شهر تو ، محبوبترين شهر نزد من شده است . سوارانت مرا كه قصد عمره داشتهام، دستگير كردهاند . چه نظرى دارى ؟
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به او بشارت [سعادت و پاداش الهى] داد و فرمان داد كه به عمره برود . او هنگامى كه به مكّه وارد شد ، كسى به او گفت : بچّگى و نابخردى كردى [كه مسلمان شدى] ! گفت : نه ؛ بلكه تسليم محمّد ، پيامبر خدا، و مسلمان شدم . به خدا سوگند، يك دانه گندم از يمامه به شما نمىرسد تا آن گاه كه پيامبر اجازه دهد .
۴۵۸۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از عروة بن زبير ـ :اندكى پس از شكست قريش در بدر ، عُمَير بن وَهب جُمَحى با صفوان بن اميّه در حجر [اسماعيل ، در مسجد الحرام ]نشسته بود . عمير بن وهب ، شيطانى از شيطانهاى قريش و از آزار دهندگان پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله و يارانش بود و مسلمانان در مكّه از او در رنج بودند و پسر او ، وهب بن عمير ، در جنگ بدر اسير شده بود . عمير ، از كشته شدگان چاههاى بدر و مصيبت آنها ياد كرد و صفوان گفت : به خدا سوگند ، پس از آنها خيرى در زندگى نيست .
عمير گفت : به خدا سوگند ، راست گفتى ! هان ، به خدا سوگند ، اگر بدهىاى كه از عهده ادايش بر نمىآيم ، بر گردنم نداشتم و نيز نانخورانى كه از تأمين آنها پس از خودم نگرانم ، سوار مىشدم و به سوى محمّد مىرفتم تا او را بكشم كه من در آن جا دردى دارم . پسرم در دست آنها اسير است .
صفوان بن اميّه ، اين سخن را مغتنم شمرد و گفت : بدهىات ، به عهده من ! آن را مىپردازم و نانخورانت ـ تا هستند ـ با نانخوران من ، يكسان اند . آنها را يارى مىدهم و چيزى براى من فراخ نخواهد بود كه به آنان نرسد .
عمير گفت : پس كار خودم و خودت را پوشيده بدار .
گفت : چنين مىكنم .
سپس عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهرآگين كنند و آن گاه به راه افتاد تا به مدينه وارد شد . در مدينه ، عمر بن خطّاب ، با گروهى از مسلمانان در باره جنگ بدر و لطف و عناياتى كه خداوند در آن روز به آنان نمود و بلايى كه بر سر دشمنشان آورد ، سخن مىگفتند كه ديد عُمَير بن وَهب ، در حالى كه شمشيرى را حمايل بسته است ، شترش را جلوى درِ مسجد خوابانيد . عمر بن خطّاب گفت : اين سگ ، دشمن خدا ، عمير بن وهب ، جز براى شر نيامده است ! او همان كسى است كه ميان ما آشوب افكنْد و در روز بدر ، شمار ما را براى دشمن تخمين زد .
عمَر سپس نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله رفت و گفت : اى پيامبر خدا ! آن دشمن خدا ، عمير بن وهب ، با شمشيرِ حمايل كرده بر گردن ، آمده است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «او را به داخل بياور» .
عمر رفت و دَوال شمشير او را از گردنش گرفت و كشان كشان برد و به مردانى از انصار كه همراهش بودند ، گفت : شما نزد پيامبر خدا برويد و كنارش بنشينيد و مواظب ايشان در برابر اين سگ باشيد ؛ زيرا به او اطمينانى نيست ! آن گاه او را در حالى كه دوال شمشيرش را همچنان گرفته بود ، نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله برد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «رهايش كن ، اى عمر ! نزديك بيا ، عُمَير !» . عُمَير ، نزديك رفت و گفت : روز ، خوش !۱
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى عُمَير ! خداوند ، ما را با درودى بهتر از اين درود تو ، گرامى داشته است ؛ با "سلام" ، درود بهشتيان» .
عمير گفت : هان ! به خدا سوگند ـ اى محمّد ـ من ، آن را تازه شناختهام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «اى عمير! براى چه آمدهاى ؟» .
گفت : براى اين اسيرى كه در دست شماست ، آمدهام . با او نيكى كنيد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد : «پس اين شمشير در گردنت چيست ؟» .
گفت : از بدترين شمشيرهاست ، و به هيچ كارى نمىآيد .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به من راست بگو كه براى چه آمدهاى» .
گفت : جز براى همان [پسر] اسيرم نيامدهام .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «آرى . تو و صفوان بن اميّه در حجر [اسماعيل] نشسته بوديد و از كشتگان قريش در چاههاى بدر ياد كرديد و سپس گفتى : اگر بدهى و نانخورانى به عهده نداشتم ، بيرون مىآمدم تا محمّد را بكُشم! و صفوان هم بدهى و هزينه نانخورانت را به عهده گرفت ، به شرط آن كه در برابر تعهّد او ، مرا بكشى ؛ ولى خداى عز و جل ميان من و تو مانع است» .
عُمَير گفت : گواهى مىدهم كه تو پيامبر خدا هستى . ما در آنچه از اخبار آسمان برايمان مىآوردى و فرود آمدن وحى بر تو ، تو را تكذيب مىكرديم و اين را كه گفتى ، جز من و صفوان نمىدانستيم . به خدا سوگند مىدانم كه خبر آن را جز خداوند برايت نياورده است . ستايش ، ويژه خدايى است كه مرا به اسلام رهنمون كرد و به اين جا كشاند . آن گاه شهادت حقيقى [به يگانگى خدا و پيامبرىِ محمّد صلى اللّه عليه و آله داد .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به برادرتان احكام و معارف دين را بفهمانيد و قرآن را برايش بخوانيد و يادش دهيد و اسيرش را برايش آزاد كنيد» و مسلمانان چنين كردند .
آن گاه عمير گفت : اى پيامبر خدا ! من براى خاموش كردن نور خدا مىكوشيدم و هر كس را كه بر دين خدا بود ، سخت مىآزردم . حال دوست دارم به من اجازه دهى كه به مكّه بروم و آنها را به خدا و اسلام فرا بخوانم . شايد خداوند ، هدايتشان كند و اگر نشدند ، آنها را در آيينشان بيازارم ، همان گونه كه يارانت را در دينشان مىآزردم .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به وى اجازه داد و او به مكّه رفت ، و صفوان هنگامى كه عمير بن وهب از مكّه بيرون رفته بود ، به قريش مىگفت : مژده دهيد كه به زودى ، پيشامدى برايتان روى مىدهد كه واقعه بدر را از يادتان مىبرد! و صفوان از كاروانيان ، پيوسته خبر عمير را جويا مىشد ، تا آن كه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن او را آورد . صفوان سوگند ياد كرد كه ديگر هيچ گاه با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند . هنگامى كه عمير به مكّه باز آمد ، در مكّه اقامت كرد و به اسلام فرا خواند و مخالفانش را سخت آزرد و مردم فراوانى به دست او مسلمان شدند .