۴۵۷۳.صحيح البخارىـ به نقل از جابر ـ :در جنگ بدر ، اسيران را آوردند و عبّاس را بى آن كه لباس بر او باشد ، آوردند . پيامبر صلى اللّه عليه و آله به دنبال لباسى براى او ، چشم گرداند و پيراهن عبد اللّه بن اُبَى را اندازه او يافتند . پيامبر صلى اللّه عليه و آله آن را به وى پوشاند و از همين رو بود كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله [به هنگام دفن عبد اللّه بن اُبَى]، پيراهن خود را در آورد و به او پوشاند .
ابن عيينه گفت : پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىخواست با اين كار ، احسان او را به عمويش عبّاس ، جبران كند .
۴۵۷۴.تاريخ الطبرىـ به نقل از نبيه بن وهب ، در يادكرد از ماجراى بدر ـ :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله هنگامى كه اسيران را آورد ، آنها را ميان يارانش توزيع كرد و فرمود : «شما را به نيكى با اسيران سفارش مىكنم» .
۴۵۷۵.المستدرك على الصحيحينـ به نقل از اُمّ عاصم ، كنيزى كه مادر سنان بن سلمه بود ـ :نُبَيشه بر ما وارد شد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله او را نُبَيشة الخَير ناميد . بر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله وارد شد ، در حالى كه اسيران نزدش بودند . گفت : اى پيامبر خدا ! يا بر ايشان منّت بگذار و آزادشان كن ، يا جانفدا بستان . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «به خير و نيكى فرمان دادى . از اين پس ، تو نبيشة الخير هستى» .
۴۵۷۶.المغازىـ به نقل از ابن ابى عون ، در يادكرد از اعزام نيرو به فرماندهى على عليه السلام به قبيله طىءـ :در ميان اسيران ، خواهر عدىّ بن حاتم ، تقسيم نشد و او را در خانه رمله دختر حارث فرود آوردند ، و عدىّ بن حاتم ، هنگامى كه شنيده بود على عليه السلام حركت كرده است ، گريخته بود . او جاسوسى در مدينه داشت كه به او هشدار داده و وى به سوى شام بيرون رفته بود .
خواهر عَدى چون بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىگذشت ، مىگفت : اى پيامبر خدا! پدر از دنيا رفت و جانشين ، غايب شد . بر ما منّت بگذار . خدا بر تو منّت بگذارد ! و هر بار پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىپرسيد : «جانشين [پدرِ] تو كيست ؟» و او مىگفت : عَدىّ بن حاتم ! و پيامبر صلى اللّه عليه و آله مىفرمود : «همان گريزان از خدا و پيامبرش ؟» ، تا آن جا كه خواهر عَدى ، مأيوس شد .
روز چهارم ، پيامبر صلى اللّه عليه و آله گذشت ؛ ولى خواهر عَدى چيزى نگفت . مردى به او اشاره كرد : بر خيز و با پيامبر سخن بگو ! او برخاست و با پيامبر صلى اللّه عليه و آله سخن گفت و پيامبر صلى اللّه عليه و آله به او اجازه داد و او را [به برادرش] رساند . و خواهر عَدى از نام مردى كه به او اشاره كرد ، پرسيد . گفته شد : على ؛ همان كسى كه شما را اسير كرد . آيا او را نمىشناسى ؟ گفت : نه به خدا ، من از روز اسارتم تا هنگام ورود به اين خانه ، پيوسته گوشه لباسم را به صورتم و سر ردايم را به روبندم نزديك كردهام و نه صورت او را ديدهام و نه صورت هيچ يك از ياران وى (پيامبر) را .