۴ / ۱۵
خوددارى از كشتن فرستادگان
۴۵۶۶.مسند ابن حنبلـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ، هنگامى كه ابن نوّاحه را كشت ـ :اين (ابن نوّاحه) و ابن اثال ، به عنوان فرستادگان مسيلمه كذّاب نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمدند و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به آنها فرمود : «آيا گواهى مىدهيد كه من پيامبر خدا هستم ؟» . آن دو گفتند : گواهى مىدهيم كه مسليمه ، پيامبر خداست . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اگر من فرستادگان را مىكشتم ، گردن شما دو نفر را مىزدم» و سنّت ، بر اين جارى شد كه فرستاده كشته نشود .
۴۵۶۷.سنن أبى داوودـ به نقل از ابو اسحاق ـ :حارثة بن مضرب ، نزد عبد اللّه [بن مسعود ]آمد و گفت : ميان من و هيچ عربى ، كينهاى نيست ؛ ولى از مسجد بنى حنيفه مىگذشتم كه متوجّه شدم آنان به مسيلمه[ى كذّاب ]ايمان دارند . عبد اللّه دنبال آنها فرستاد و آنها را آوردند و همه را توبه داد ، جز ابن نوّاحه كه به او گفت : شنيدم پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله مىفرمايد : «اگر تو فرستاده نبودى ، گردنت را مىزدم» و تو امروز فرستاده نيستى ! آن گاه به قرظة بن كعب فرمان داد او را در بازار گردن بزند . آن گاه گفت : هر كس مىخواهد ابن نوّاحه را كشته ببيند ، به بازار برود .
۴ / ۱۶
باز داشتن از كشتن اسير
۴۵۶۸.الإرشادـ به نقل از معاوية بن ابى سفيان ، در يادكرد از نبرد حُنَين ـ :پدرم را ديدم كه همراه پسران پدرش از مكّيان [از مقابل سپاه هوازن در جنگ حُنَين ]مىگريزد . بر او بانگ زدم : اى ابن حرب!۱به خدا سوگند ، همراه پسرعمويت (پيامبر صلى اللّه عليه و آله پايدارى نكردى و به خاطر دينت نجنگيدى و اين صحرانشينان [هوازن ]را از حريمت دور نداشتى .
ابو سفيان گفت : تو كيستى ؟ گفتم : معاويه . گفت : فرزند هند ؟ گفتم : آرى . گفت : پدر و مادرم فدايت باد ! سپس ايستاد و مردمى از مكّه هم كنار او گرد آمدند و من هم به آنها پيوستم . سپس بر قوم [هوازن] يورش برديم و آنها را به زانو در آورديم و مسلمانان با مشركان همچنان مىجنگيدند و از آنها اسير مىگرفتند تا آن كه روز بالا آمد و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به دست كشيدن از [جنگ با] آنها ، فرمان و ندا داد كه اسيرى از دشمن كشته نشود .
و قبيله هُذَيل [در سپاه دشمن] در روزگار فتح مكّه ، جاسوسى به نام «ابن اكوع» را بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله گمارده بود تا آن جا كه از جا و موقعيت پيامبر صلى اللّه عليه و آله آگاهى يافته و نزد هذيل آمده و خبر داده بود . او در جنگ حُنَين اسير شد و از جلوى عمر بن خطّاب عبورش مىدادند كه چون عمر او را ديد ، به مردى از انصار رو كرد و گفت : آن دشمن خدايى كه جاسوسى ما را مىكرد ، همين مرد اسير است . او را بكش ! و مرد انصارى ، گردن او را زد . اين خبر به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و آن را ناپسند داشت و فرمود : «مگر به شما فرمان نداده بودم كه اسيرى را نكشيد ؟ !» .