۴۵۳۰.تفسير القمّىـ در ماجراى جنگ احزاب و حفر خندق ـ :پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمان داد از منطقه اُحُد تا رائح (راتج) را حفر كنند و بر هر بيست قدم و سى قدم ، گروهى از مهاجران و انصار را گمارد تا آن را حفر كنند و فرمان داد بيل و كلنگ بياورند و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله ابتدا خود ، كلنگى برداشت و در جايى كه سهم مهاجران بود ، به كندن پرداخت و امير مؤمنان عليه السلام خاك را از حفره به بيرون منتقل مىكرد تا آن كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله عرق كرد و خسته شد و فرمود : «زندگىاى جز زندگى آخرت نيست . خدايا! انصار و مهاجران را بيامرز» .
هنگامى كه مردم به پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله نگريستند كه زمين را حفر مىكند ، در كندن كوشيدند و خاكها را منتقل كردند و روز دوم هم ، صبح زود ، به كندن آغاز كردند و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در مسجد فتح نشست و در همان حال كه مهاجران و انصار ، خندق را حفر مىكردند ، كوهى (تختهسنگى) در برابرشان پيدا شد كه كلنگها به آن كارگر نمىافتاد . پس جابر بن عبد اللّه انصارى را به سوى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرستادند تا او را آگاه كند .
جابر گفت : به مسجد آمدم . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به پشت ، دراز كشيده بود و ردايش زير سرش بود و [از گرسنگى ،] سنگى به شكمش بسته بود . گفتم : اى پيامبر خدا ! كوهى در برابرمان پيدا شده كه كلنگ ، در آن ، كارگر نمىافتد . پيامبر صلى اللّه عليه و آله به سرعت برخاست و نزد آن آمد و سپس ظرف آبى خواست و وضو گرفت و از آن آب آشاميد و در دهانش چرخاند و سپس بر سنگ ريخت و آن گاه كلنگى گرفت و ضربهاى زد كه برق از آن ساطع شد و ما در پرتو آن ، به كاخهاى شام نگريستيم و سپس ضربه ديگرى زد كه برقى از آن ساطع شد و در پرتوش به كاخهاى مدائن نگريستيم و پس از آن ، ضربه ديگرى زد كه برق ديگرى زد و در آن به كاخهاى يمن نگريستيم . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : «هان ! خداوند به زودى ، اين جاهايى را كه در پرتو برق ديديد ، برايتان فتح مىكند» . سپس آن تختهسنگِ كوهمانند ، مانند ريگ فرو ريخت .
جابر گفت : از سنگ بستن بر شكم پيامبر صلى اللّه عليه و آله دانستم كه او گرسنه است و گفتم : اى پيامبر خدا ! آيا صبحانه مىخورى ؟ فرمود : «چه چيزى دارى ؟» . گفتم : يك بزغاله و يك مَن جو . فرمود : «برو و آنچه دارى ، آماده كن» . نزد خانوادهام رفتم و به او فرمان دادم جوها را آسياب كند و بزغاله را ذبح كردم و پوست كندم و به او فرمان دادم كه نان بپزد و بزغاله را بپزد و بريان كند و چون اين كارها را كرد ، نزد پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله آمدم و گفتم : پدر و مادرم فدايت باد ، اى پيامبر خدا ! ما كارمان را تمام كرديم . به همراه هر كه دوست دارى ، تشريف بياور . پيامبر صلى اللّه عليه و آله به لبه خندق رفت و سپس فرمود : «اى گروه مهاجران و انصار ! دعوت جابر را پاسخ دهيد» .
جابر گفت : در خندق ، هفتصد مرد بودند كه همگى خارج شدند و [پيامبر صلى اللّه عليه و آله به هيچ كدام از مهاجران و انصار نگذشت ، جز آن كه به او فرمود : «دعوت جابر را بپذيريد» .
جابر گفت : پيشتر رفتم و به خانوادهام گفتم : به خدا سوگند ، محمّد ، پيامبر خدا ، با عدّهاى نزد تو مىآيد كه ياراى آنها را ندارى . همسرم گفت : آيا به او اعلام كردى كه چه داريم ؟ گفتم : آرى . گفت : پيامبر ، بهتر مىداند چه مىآورد .
جابر گفت : پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله وارد شد و ... .