۴۲۴۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو سعيد خُدرى ـ :هنگامى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله غنائم نبرد حنين را به قريش و قبيلههاى عرب عطا كرد و ميان انصار ، چيزى از آنها توزيع نشد ، حاضران از انصار ، آزردهخاطر شدند تا آن جا كه سخن [و اعتراض] ميانشان بالا گرفت و يكى از آنها گفت : به خدا سوگند ، پيامبر نگاهش به قومش افتاد [و ما را فراموش كرد]!
از اين رو سعد بن عباده بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله وارد شد و گفت : اى پيامبر خدا ! جنگاوران حاضر از انصار ، از كارى كه در باره اين غنيمتهايى كه به دستت آمده كردى و ميان قومت تقسيم نمودى و عطاهاى بزرگى كه به قبيلههاى عرب بخشيدى و هيچ چيزى از آن به اين قبيله از انصار نرسيد ، آزردهخاطر شدهاند .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «اى سعد ! تو ديگر چرا چنين مىگويى ؟» . گفت : اى پيامبر خدا ! من جز يك نفر از قومم نيستم . فرمود : «پس قومت را در حظيره۱براى من گرد آور» .
سعد ، بيرون آمد و قوم را در آن حظيره گرد آورد ، و مردانى از مهاجران نزدش آمدند . آنها را وا نهاد و داخل شدند و چند تن ديگر آمدند ؛ ولى آنها را برگرداند . چون همه انصار نزدش گرد آمدند ، سعد نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و گفت : حاضران از انصار برايت گرد آمدهاند .
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله نزد آنان آمد و پس از حمد و ثناى الهى ، آن گونه كه سزاوار خدا بود ، فرمود : «اى گروه انصار ! اين چه سخن و چه دلآزردگىاى است كه خبرش از شما به من رسيده است ؟ آيا هنگامى كه نزدتان آمدم ، گمراه نبوديد و خدا هدايتتان كرد ؟ و نيازمند نبوديد و خدا بىنيازتان كرد ؟ و با هم دشمن نبوديد و خدا با هم اُلفتتان داد ؟» .
گفتند : چرا ، و خدا و پيامبرش بر ما منّت و فضل دارند .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «آيا به من پاسخ نمىدهيد ، اى گروه انصار ؟» .
گفتند : چه پاسخى به شما بدهيم ، اى پيامبر خدا ؟ خدا و پيامبرش بر ما منّت و فضل دارند .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود : «هان ! به خدا سوگند ، اگر مىخواستيد ، [به من] مىگفتيد و راست مىگفتيد و تصديق هم مىشديد كه : تو نزد ما آمدى ، در حالى كه تكذيبت مىكردند و ما تصديقت كرديم ، و وانهاده بودى و ما يارىات داديم ، و رانده شده بودى و ما سرپناهت داديم ، و نيازمند بودى و ما با تو هميارى كرديم . اى گروه انصار ! از اين كه اندك متاع دنيا كه به اشخاصى دادم تا دلشان را به دست آورم و اسلام بياورند و شما را به اسلامتان وا نهادم ، آزردهخاطر شديد؟ اى گروه انصار ! آيا راضى نمىشويد كه مردم با گوسفند و شتر بروند و شما با پيامبر خدا به خانههايتان باز گرديد ؟ سوگند به آن كه جان محمّد به دست اوست ، اگر هجرت نبود ، من مردى از انصار بودم و اگر مردم به يك سو و انصار به سوى ديگر بروند ، من با انصار همسو خواهم بود . خدايا! بر انصار و فرزندان انصار و فرزندان فرزندانشان ، رحم كن» .
پس انصار گريستند تا آن جا كه ريشهايشان از آبِ ديدهشان تر شد ، و گفتند : به اين كه پيامبر خدا قسمت و نصيب ما باشد ، راضى هستيم . سپس پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله باز گشت و انصار نيز پراكنده شدند .