۸۰۵.مسند ابن حنبل - به نقل از عبد اللَّه بن عبّاس - : پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله جلوى درِ خانهاش در مكّه نشسته بود كه عثمان بن مَظعون ، بر ايشان گذشت و نيشخند زد. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به او فرمود: «نمىنشينى؟» . گفت : چرا. و سپس مقابل پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله نشست ، در حالى كه مشغول صحبت كردن با او بود . ناگهان ، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله چشمش را به آسمان دوخت و ساعتى به آسمان نگريست . سپس كم كم نگاهش را پايين آورد بر سمت راستش به زمين نگريست و بدنش از سَمت عثمان به سَمتى كه نگاهش را انداخته بود، بر گشت و مرتّب ، سرش را تكان مىداد ، به طورى كه گويى آنچه را به او گفته مىشود ، مىفهمد [و تصديق مىكند] . ابن مَظعون نيز نگاه مىكرد . چون كارش تمام شد و آنچه را به او گفته مىشد ، فهميد، دوباره، مانند بار اوّل، نگاه پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به سوى آسمان ، دوخته شد و با نگاهش ، آن [چيز] را دنبال كرد تا اين كه در آسمان ، ناپديد شد . در اين هنگام، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به طرف عثمان بر گشت و مانند اوّل جلسه ، رو به روى او نشست.
عثمان گفت: اى محمّد! در اين مدّتى كه با تو نشست و برخاست مىكردهام، نديده بودم كه كارى مانند كارِ امروز صبح ، انجام دهى! پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «چه كارى از من ديدى؟» . عثمان گفت: ديدم كه نگاهت را به سوى آسمان دوختى . سپس آن را به طرف راستت ، پايين آوردى و به آن سو برگشتى و مرا به حال خود ، رها كردى . آن گاه ، شروع به تكان دادن سرت كردى ، آنچنان كه گويى مىخواهى چيزى را كه به تو گفته مىشود ، بفهمى.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «تو هم متوجّه آن شدى؟» . عثمان گفت: آرى. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «لحظاتى پيش كه تو نشسته بودى، فرستاده خدا ،۱ نزدم آمد» . عثمان گفت: فرستاده خدا؟ فرمود: «آرى» . عثمان گفت: به تو ، چه گفت؟
فرمود: «(در حقيقت، خدا به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان ، فرمان مىدهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مىدارد. به شما اندرز مىدهد . باشد كه پند گيريد)» .
عثمان گفت: از آن هنگام بود كه ايمان در دلم نشست و به محمّد صلى اللَّه عليه و آله ، علاقهمند شدم.
۸۰۶.الدرّ المنثور : عبد الملك بن عُمَير گفت : خبر هجرت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله، به اَكتَم۲بن صَيفى رسيد و تصميم گرفت كه نزد ايشان بيايد. پس نزد قومش رفت و دو نفر را انتخاب كرد و آن دو ، نزد پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله آمدند و گفتند: ما فرستادگان اَكتَم هستيم . سؤال او از تو ، اين است كه: تو كيستى و چه چيزى آوردهاى؟ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «من محمّد پسر عبد اللَّه، بنده خدا و فرستاده او هستم» . سپس اين آيه را براى آن دو ، تلاوت كرد: (همانا خدا ، به دادگرى و نيكوكارى ، فرمان مىدهد) تا (پند گيريد). آن دو گفتند: اين سخن را براى ما ، تكرار كن.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آن را برايشان تكرار كرد تا اين كه آن را حفظ كردند و نزد اَكتَم رفتند و به او گزارش دادند. اَكتَم ، چون اين آيه را شنيد، گفت: مىبينم كه او به خصلتهاى والاى انسانى ، دعوت مىكند و از خوىهاى پَست ، باز مىدارد. پس شما در اين كار ، پيشگام باشيد و پسرو نباشيد. اُمَوى ، در المغازى خود ، اين را روايت كرده و در ادامه آن ، افزوده است: اَكتَم بر مَركب خويش نشست و به جانب پيامبر صلى اللَّه عليه و آله رهسپار شد ؛ امّا در بين راه ، در گذشت .
اُمَوى مىگويد: گفته مىشود اين آيه ، در باره او نازل شد: (و هر كس [ به قصد ]مهاجرت در راه خدا و پيامبر او، از خانهاش بيرون بيايد، سپس مرگش در رسد) تا آخر آيه.