گرفت [و خودمانى و صميمى شد] و گاه او را در پى كارى مىفرستاد، و گاه آن جوان برايش به كسانى نامه مىنوشت. پيامبر صلىاللهعليهوآله چند روزى او را نيافت. در بارهاش پرسيد و كسى به پيامبر صلىاللهعليهوآله گفت: او را در آخرين روز زندگى دنيوىاش ترك كردم.
پيامبر صلىاللهعليهوآله با گروهى از يارانش نزد او آمدند و از بركت پيامبر صلىاللهعليهوآله، هيچ كس با او سخن نمىگفت، مگر آن كه پاسخش را مىداد. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «اى جوان !» و او چشمانش را گشود و گفت: بله، بله، اى ابو القاسم ! فرمود: «بگو: گواهى مىدهم كه معبودى جز خداوند نيست و من، محمّد پيامبر خدايم». جوان به پدرش نگريست؛ ولى پدرش چيزى به او نگفت. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله دوباره او را صدا زد و مانند سخن اوّلش را به او فرمود. غلام رو به سوى پدرش كرد و باز پدرش چيزى به او نگفت. آن گاه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله بار سوم، او را صدا زد و غلام رو به سوى پدرش كرد و پدر گفت: اگر مىخواهى، بگو، و اگر مىخواهى، نگو.
جوان گفت: «گواهى مىدهم كه معبودى جز خداوند نيست و تو پيامبر خدايى» و همان جا [و همان لحظه]در گذشت. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به پدر او فرمود: «از نزد ما بيرون برو» و سپس به يارانش فرمود: «او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من بياوريد تا بر او نماز بخوانم». آن گاه بيرون آمد، در حالى كه مىگفت: «ستايش، ويژه خدايى است كه امروز به وسيله من، انسانى را از آتش، نجات داد».۱