ه ـ خنده پيامبر صلىاللهعليهوآله از سخن صحرانشين
۶۸۰. المناقب، ابن شهرآشوب: مردى صحرانشين آمد و گفت: اى پيامبر خدا ! به ما خبر رسيده كه مسيح (دجّال) براى مردم كه از گرسنگى هلاك شدهاند، تريد آبگوشت مىآورد. آيا مىبينى ـ پدر و مادرم فدايت ـ كه از سر خويشتندارى و بىرغبتى، از آبگوشت او دست بكشم ؟ !
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله خنديد و فرمود: «خداوند، تو را با همان چيزى بىنياز مىكند كه مؤمنان را بىنياز مىكند».۱
و ـ لبخند پيامبر صلىاللهعليهوآله از سخن مردى كه زنى را بوسيده بود
۶۸۱. المناقب، ابن شهرآشوب: جدّ خالد قسرى، زنى را بوسيد. آن زن به پيامبر صلىاللهعليهوآله شكايت كرد. پيامبر صلىاللهعليهوآله دنبال او فرستاد و آن مرد اقرار كرد و گفت: اگر زن بخواهد قصاص كند، مىتواند قصاص كند ! پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله و يارانش لبخند زدند و فرمود: «آيا ديگر نمىكنى ؟». گفت: نه، به خدا سوگند، اى پيامبر خدا ! و پيامبر صلىاللهعليهوآله از او گذشت.۲
ز ـ خنده پيامبر صلىاللهعليهوآله از سادگى و حاضرجوابى مردى كه روزهاش را باطل كرده بود
۶۸۲. صحيح البخارى ـ به نقل از ابو هريره ـ: مردى نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمد و گفت: هلاك شدم !
فرمود: «چه كردهاى ؟».
گفت: در ماه رمضان با همسرم آميزش كردم.
1.. جاءَ أعرابِيٌّ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، بَلَغَنا أنَّ المَسيحَ ـ يَعنِي الدَّجّالَ ـ يَأتِي النّاسَ بِالثَّريدِ وقَد هَلَكوا جَميعاجوعا ، أَفتَرى بِأَبي أنتَ واُمّي أن أكُفَّ مِن ثَريدِهِ تَعَفُّفا وتَزَهُّدا ؟! فَضَحِكَ رَسولُ اللّهِ صلىاللهعليهوآله ، ثُمَّ قالَ : يُغنيكَ اللّهُ بِما يُغني بِهِ المُؤمِنينَ المناقب لابن شهرآشوب : ج ۱ ص ۱۴۸ ، بحار الأنوار : ج ۱۶ ص ۲۹۵ ح ۱ .
2.. قَبَّلَ جَدُّ خالِدٍ القَسرِيِّ امرَأَةً ، فَشَكَت إلَى النَّبِيِّ صلىاللهعليهوآله ، فَأَرسَلَ إلَيهِ فَاعتَرَفَ ، وقالَ : إن [شاءَت] أن تَقتَصَّفَلتَقتَصَّ ! فَتَبَسَّمَ رَسولُ اللّهِ صلىاللهعليهوآلهوأَصحابُهُ فَقالَ : أوَ لا تَعودُ ؟ فَقالَ : لا وَاللّهِ ، يا رَسولَ اللّهِ . فَتَجاوَزَ عَنهُ المناقب لابن شهرآشوب : ج ۱ ص ۱۴۹ ، بحار الأنوار : ج ۱۶ ص ۲۹۵ ح ۱ .