۱۶ / ۴
حكايتهايى از گذشت پيامبر صلّی الله علیه و آله
۲۵۸. امام باقر عليهالسلام: زن يهودىاى را كه مىخواست گوسفند زهرآلود به خورد پيامبر صلىاللهعليهوآله دهد، نزد ايشان آوردند. به او فرمود: «چرا اين كار را كردى ؟».
زن گفت: با خودم گفتم: اگر او پيامبر باشد، گزندش نمىرساند، و اگر پادشاه باشد، مردم را از شرّش آسوده كردهام.
پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله او را بخشيد.۱
۲۵۹. السيرة النبويّة، ابن هشام ـ به نقل از وحشى، هنگامى كه جعفر بن عمرو ضمرى و عبيد اللّه بن عدىّ بن خيار، در باره كشتن حمزه از او پرسيدند ـ:... تا آن كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله مكّه را فتح كرد و من به طائف گريختم و در آن جا ماندم و هنگامى كه نمايندگان طائف به سوى پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله بيرون آمدند تا اسلام بياورند، راههاى گريز بر من تنگ شد و گفتم: به شام يا يمن يا شهرى ديگر بروم. به خدا سوگند، در اين انديشه بودم كه مردى به من گفت: واى بر تو ! به خدا سوگند، پيامبر صلىاللهعليهوآله هيچ كس را كه به دينش وارد شود و گواهى او [به توحيد و رسالت] را بدهد، نمىكشد.
هنگامى كه آن را برايم گفت، بيرون آمدم تا بر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله در مدينه وارد شدم. او متوجّه ورودم نشد تا اين كه بالاى سرش ايستادم و گواهى حق [به توحيد و رسالت] دادم و هنگامى كه مرا ديد، فرمود: «آيا تو وحشى [قاتل حمزه] هستى ؟». گفتم: آرى، اى پيامبر خدا ! فرمود: «بنشين و به من بگو: چگونه حمزه را كشتى» و من همان گونه كه براى شما دو نفر گفتم، براى پيامبر صلىاللهعليهوآله هم گفتم. هنگامى كه سخنم را به پايان بردم، فرمود: «واى بر تو ! از جلوى چشمم دور شو و ديگر هرگز تو را نبينم !» من هر جا كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله بود، خود را