مردگان خداوند در ابدان حیات را پدید میآورد که همان روح است.۱ شیخ مفید در اینجا، از روحی دیگر یا روح به معنایی دیگر سخنی به میان نمیآورد؛ اما در مقام تعریف حقیقت انسان، انسان را چیزی میداند که قائم به نفس است، حجم و حیز ندارد، قابلیت ترکیب، حرکت و سکون اجتماع و افتراق ندارد و در افعال خود محتاج ابزاری است که همان جسد است؛ در حقیقت همان چیزی است که حکمای نخستین جوهر بسیط مینامیدند. وی این تعریف از انسان را به هشام بنحکم و نوبختیان نسبت میدهد و آن را موافق روایات میداند.۲
شیخ مفید با تعبیر «قد یسمی الروح»۳ گویا با مقداری کراهت اطلاق واژه روح بر این جوهر بسیط را میپذیرد. وی در نتیجه تفکیک بین دو معنا از روح (روح به معنای عارض بر بدن و روح به معنای جوهر بسیط که وجود مستقل از بدن دارد) دو گونه از حیات را ترسیم میکند: حیاتی عارض بر بدن که با مرگ از بین میرود و حیاتی که به حقیقت انسان (جوهر بسیط یا روح به معنایی غیر از معنای نخست) تعلق دارد و بعد از مرگ انسان باقی است.۴
شیخ مفید از هر دو معنایی که برای روح کرده است نتیجهای را در نظر دارد. از معنای نخست روح (روحی که عارض بر بدن است و با مرگ از بین میرود) نتیجه میگیرد که نمیتوان به وجود پیشین و تقدم وجود ارواح بر ابدان قائل شد؛ چراکه لازمهاش این است که ارواح قائم به خود باشند.۵ وی از معنای دوم روح (جوهر بسیط قائم به خود) برای تبیین حیات و نعیم و عقاب برزخی استفاده میکند.۶ به نظر او، آن