کنيم، من به عنوان تأييدي بر استحکام روشم ميتوانم صادقانه ادعا کنم که اين روش نشاندهنده وجود مقررات اداري اموي در موضوعاتي است که در موردشان، کمابيش چنان مقرراتي را انتظار داشتهايم. اما نتيجهگيري کامل از جزئياتي که من ذکر کردم، هرگز انجام نشده است. اين بهترين دليل بر آن است که مطالعه حقيقتاً تاريخي و انتقادي روايات اسلامي نه تنها ويرانگر نيست، بلکه سازنده است و به ما کمک ميکند که نه تنها دژ ساختگي يک طرفه سنّتي را تخريب کنيم، بلکه مصالح آن را براي ساختن الگويي واقعيتر، کاملتر و رضايتبخشتر براي گذشته به کار بريم.
از وقتي اين نتايج را در بيست و يکمين کنگره خاورشناسان در پاريس ارائه کردم، تأييدي مستقل بر آنها را در مقاله «ابنعبدالحکم و فتح شمال آفريقا به دست اعراب»۱ از پروفسور برونشويگ يافتهام. وي در اين پژوهش نقّادانه روايات «تاريخي» مربوط به فتح شمال آفريقا توسط اعراب را بررسي کرده و نشان ميدهد که چگونه آنان عميقاً ملهَم از گرايشهاي فقهي بودند؛ چگونه بيانات ظاهراً ساده درباره افراد و حوادث تاريخي غالباً چيزي نيستند جز تصميماتي مربوط به مسائل فقهي که سوابق تاريخي ادعايي آنها را ارائه داده بودند. او نتيجه ميگيرد که کلّ روايتهاي «تاريخي» در معرض ترديد جدي قرار دارند، و تنها پيراستهترين خطوط کلي، احتمالاً، نشان دهنده خاطرات تاريخي اصيلاند و جزئيات قابل اعتماد نيستند.
به طور خلاصه، در حوزه فقه، »سنّت» پيامبر ـ که بر روايات رسمي از او مبتني بود ـ از ميان «سنّت حي و حاضرِ» هر يک از مکاتب فقهي قديمي، يعني آموزه مشترک متخصصان آنها، شکل گرفت. البته ممکن است برخي از جنبههاي آن دست آخر به دورهاي پيش از اين برگردد، اما روبناي خود را ـ که متشکل از روايات رسمي نقل شده از پيامبر با إسنادهاي مناسب بود ـ تنها در حدود اواسط قرن دوم هجري در نتيجه فعاليت اهل حديث به دست آورد.