۶۴۹.كمال الدين- به نقل از حسين بن على بن محمّد [قمى] معروف به ابو على بغدادى - : در آن سال، زنى را در بغداد ديدم كه از من پرسيد: وكيل مولايمان چه كسى است؟ يكى از قمىها به او گفت كه ابو القاسم حسين بن روح وكيل است و زمينه ورود آن زن را بر او فراهم كرد و چون آمد، من آن جا بودم.
زن به او گفت: اى شيخ! چه چيزى همراه من است؟ شيخ ابو القاسم گفت: آنچه را همراه دارى ، ببر و به رود دجله بينداز و نزد من بيا تا به تو بگويم.
آن زن رفت و چيزى را كه همراه داشت ، با خود برد و آن را به دجله افكند و سپس باز گشت و بر ابو القاسم بن روح - كه خدا روحش را پاك بدارد - وارد شد . شيخ ابو القاسم به كنيزش گفت: جعبه كوچك چوبين را بيرون بياور و او آن را آورد . ابو القاسم به زن گفت: اين جعبهاى بود كه همراه داشتى و آن را در دجله انداختى . حال من بگويم در آن ، چه بود يا تو مىگويى؟ زن گفت: شما بفرماييد.
ابو القاسم گفت: در اين جعبه، يك جفت النگوى طلا، يك انگشتر بزرگ نگيندار و دو انگشتر كوچك است كه يكى نگين فيروزه و ديگرى نگين عقيق دارد . واقع ، بى هيچ كم و كاستى، همين گونه بود و او چيزى را جا نگذاشت . سپس در جعبه را گشود و آنچه را در آن بود ، به من نشان داد. زن به آن نگريست و گفت: اين دقيقاً همان چيزى است كه همراه خود بردم و به دجله انداختم . من و آن زن ، هر دو ، به خاطر ديدن راستىِ ادّعاى ابو القاسم، مدهوش شديم.
شيخ صدوق، مؤلّف كتاب كمال الدين مىگويد: پس از ذكر اين ماجرا، حسين بن على (راوى ماجرا) به من گفت: روز قيامت ، نزد خداى عزّ و جلّ گواهى مىدهم كه آنچه گفتم، به همان گونه اتّفاق افتاده و من بر آن نيفزوده و از آن نكاستهام. ۱