383
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد سوم

۶۴۸.كمال الدين - به نقل از ابو محمّد حسن بن محمّد بن يحيى علوى - : ابو الحسن على بن احمد بن على عقيقى‏۱ در سال ۲۹۸ در بغداد بر على بن عيسى بن جرّاح - كه در آن زمان ، وزير بود - ، وارد شد و از او در باره مزرعه‏اش درخواستى كرد. وى پاسخ داد: خاندان تو در اين شهر، فراوان اند و اگر هر چه بخواهند، به آنها بدهيم، زياد مى‏شود - يا شدنى نيست - .
عقيقى به او گفت: من برآورده شدن خواسته‏ام را از كسى خواهم خواست كه كار به دست او است.
على بن عيسى به وى گفت: او چه كسى است؟
گفت: خداى عزّ و جلّ . و خشمگينانه بيرون رفت. او خود مى‏گويد: در همان حال كه بيرون مى‏رفتم، مى‏گفتم: خدا تسليت دهنده هر مصيبت و جبران كننده هر از دست رفته‏اى است . در بازگشت، فرستاده‏اى از سوى حسين بن روح - كه خدا از او خشنود باشد۲ و خشنودش كند - نزدم آمد و شكايتم را به او كردم و او رفت تا به او برساند. سپس آن فرستاده صد درهم كامل و دستمال و كمى حنوط۳ و كفن برايم آورد و گفت: مولايت سلامت مى‏رساند و مى‏فرمايد: هنگامى كه از چيزى انديشناك يا اندوهناك شدى، صورتت را با اين دستمال مسح كن ، كه اين ، دستمال مولايت است و اين درهم‏ها و حنوط و كفن‏ها را بگير كه حاجتت امشب برآورده مى‏شود و چون به شهر خودت رسيدى، [مى‏بينى كه ]محمّد بن اسماعيل ، ده روز است كه مرده است و تو نيز پس از او خواهى مرد و اين كفن و حنوط تو و اين هم توشه‏ات باشد .
عقيقى مى‏گويد: آنها را گرفتم و حفظ كردم و فرستاده باز گشت . من كنار چراغدان‏هاى [پشت ]در خانه‏ام بودم كه در زدند . به غلامم ، خير ، گفتم: اى خير ! ببين چه كسى است؟ خير گفت: اين غلام حُمَيد بن محمّد كاتب، پسر عموى وزير ، است. آن گاه او را بر من وارد كرد . وى به من گفت: وزير ، تو را خواسته است‏ و دوستت حُمَيد هم گفته است: بيا با هم برويم.
عقيقى مى‏گويد: سوار شدم و خيابان‏ها و دروازه‏ها را به شتاب پشت سر گذاشتم و به خيابان برنج‏فروش‏ها رسيدم كه ديدم حُمَيد به انتظار من نشسته است و چون مرا ديد، دستم را گرفت و سوار شد و با هم بر وزير وارد شديم . وزير به من گفت: اى پيرمرد! خدا حاجتت را روا كرد. آن گاه از من عذر خواست و نوشته‏هاى پاسخ داده و مهر كرده و كارْ تمام شده را به من داد. من هم آنها را گرفتم و بيرون آمدم.
ابو الحسن على بن احمد عقيقى ، اين ماجرا را در نصيبين‏۴ براى ما حكايت كرد و به من گفت: اين حنوط جز براى عمّه‏ام فلانى - كه نامش را نبرد - بيرون نيامده است و مرگ من نزديك شده و حسين بن روح به من گفته است كه من مزرعه را در اختيار مى‏گيرم ، و آنچه را كه مى‏خواستم ، برايم نوشته بود.
من برخاستم و سر و چشمانش را بوسيدم و گفتم: سَرور من ! كفن‏ها و حنوط و درهم‏ها را به من نشان بده. او نيز كفن‏ها را بيرون آورد، پارچه‏هاى پنبه‏اى خط و نشان‏دار يمنى و سه پارچه مروى‏۵ و عمامه بود، و حنوط هم در انبانى قرار داشت. درهم‏ها را نيز بيرون آورد كه چون آنها را شمردم، صد درهم كامل بود. گفتم: سَرور من! يك درهم از آنها را به من بده تا از آن انگشتر بسازم. گفت: چگونه چنين مى‏شود!؟ چيز ديگرى كه مى‏خواهى ، از من بگير. گفتم: از همين مى‏خواهم و به او اصرار كردم و سر و چشمانش را بوسيدم . او يكى از آن درهم‏ها را به من داد و من آن را در دستمالى محكم بستم و در آستينم نهادم و هنگامى كه به كاروان‏سرا رسيدم، زنبيلم را گشودم و دستمال را در آن گذاشتم و دستمال درهم را بسته نگاه داشتم و كتاب‏ها و دفترهايم را روى آن نهادم و چند روزى ماندم و سپس به دنبال درهم آمدم. كيسه، در بسته و به همان حال اوّل بود؛ امّا چيزى در آن نبود. مرا وسواس گرفت و به در خانه عقيقى رفتم و به غلامش ، خير ، گفتم: مى‏خواهم نزد شيخ بروم. مرا بر او وارد كرد . [شيخ‏] به من گفت: تو را چه شده است؟ گفتم: سَرور من! درهمى كه آن را به من داده بودى، در كيسه نيافتم! او زنبيل خود را خواست و درهم‏ها را بيرون آورد. صد درهم كامل بود، و كسى با من نبود كه او را متّهم [به باز گرداندن درهم به نزد عقيقى‏] كنم. از او خواستم آن را به من باز گرداند؛ امّا نكرد. سپس به سوى شهر رفت و مزرعه را گرفت و همان گونه كه گفته شده بود، محمّد بن اسماعيل ده روز پيش از او مرده بود و سپس وى در گذشت و در همان پارچه‏هايى كه به او داده شده بود، كفن [و دفن‏] شد.۶

1.ابو الحسن على بن احمد عقيقى علوى (زنده در ۳۰۵ ق): او معاصر شيخ صدوق بوده، از فقيهان و نويسندگان شيعه و رجالى‏است. شيخ در رجالش او را در زمره كسانى شمرده كه از ائمّه عليهم السلام روايت نكرده‏اند. او چندين كتاب دارد، از جمله: كتاب المدينة (ر . ك : رجال الطوسى: ص ۴۳۴ ش ۶۲۱۷ ، الفهرست، طوسى: ص ۱۶۲ ش ۴۲۴ ، موسوعة طبقات الفقهاء: ج ۴ ص ۲۷۲ ش ۱۴۷۸ ، مستدركات علم رجال الحديث: ج ۵ ص ۲۹۶ ش ۹۶۵۰) .

2.لازم به ذكر است كه حسين بن روح در سال ۲۹۸ ق نايب نبوده ، بلكه به عنوان دستيار نايب ، اين كار را كرده است.

3.حنوط، عمل مخلوط كردن مواد خوشبو و زدن آن به كفن و بدن مرده را مى‏گويند.

4.نصيبين، شهرى در شمال عراق كنونى است.

5.پارچه مروى ، يعنى پارچه‏اى كه در مرو (شهرى بزرگ در خراسان قديم) ، توليد شده است . (م)

6.كمال الدين : ص ۵۰۵ ح ۳۶ ، الغيبة ، طوسى : ص ۳۱۷ ح ۲۶۵ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۳۳۷ ح ۶۴ .


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد سوم
382

۶۴۸.كمال الدين : أخبَرَنا أبومُحَمَّدٍ الحَسَنُ بنُ مُحَمَّدِ بنِ يَحيَى العَلَوِيُّ ابنُ أخي طاهِرٍ بِبَغدادَ طَرَفِ سوقِ القُطنِ في دارِهِ ، قالَ : قَدِمَ أبُوالحَسَنِ عَلِيُّ بنُ أحمَدَ بنِ عَلِيٍّ العَقيقِيُّ بِبَغدادَ في سَنَةِ ثَمانٍ وتِسعينَ ومِئَتَينِ إلى‏ عَلِيِّ بنِ عيسَى بنِ الجَرّاحِ - وهُوَ يَومَئِذٍ وَزيرٌ - في أمرِ ضَيعَةٍ لَهُ ، فَسَأَلَهُ ، فَقالَ لَهُ : إنَّ أهلَ بَيتِكَ في هذَا البَلَدِ كَثيرٌ ، فَإِن ذَهَبنا نُعطي كُلَّما سَأَلونا طالَ ذلِكَ . - أو كَما قالَ - .
فَقالَ لَهُ العَقيقِيُّ : فَإِنّي أسأَلُ مَن في يَدِهِ قَضاءُ حاجَتي ، فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ عيسى‏ : مَن هُوَ ؟ فَقالَ : اللَّهُ عزّ و جلّ ، وخَرَجَ مُغضَباً . قالَ : فَخَرَجتُ وأَنَا أقولُ : فِي اللَّهِ عَزاءٌ مِن كُلِّ هالِكٍ ، ودَرَكٌ مِن كُلِّ مُصيبَةٍ .
قالَ : فَانصَرَفتُ ، فَجاءَنِيَ الرَّسولُ مِن عِندِ الحُسَينِ بنِ روحٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنهُ‏۱وأَرضاهُ ، فَشَكَوتُ إلَيهِ فَذَهَبَ مِن عِندي فَأَبلَغَهُ ، فَجاءَنِيَ الرَّسولُ بِمِئَةِ دِرهَمٍ عَدَداً ووَزناً ومِنديلٍ وشَي‏ءٍ مِن حَنوطٍ۲ وأَكَفانٍ ، وقال لي : مَولاكَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : إذا أهَمَّكَ أمرٌ أو غَمٌّ فَامسَح بِهذَا المِنديلِ وَجهَكَ ، فَإِنَّ هذا مِنديلُ مَولاكَ عليه السلام ، وخُذ هذِهِ الدَّراهِمَ وهذَا الحَنوطَ وهذِهِ الأَكفانَ وسَتُقضى‏ حاجَتُكَ في لَيلَتِكَ هذِهِ ، وإذا قَدِمتَ إلى‏ مِصرَ يَموتُ مُحَمَّدُ بنُ إسماعيلَ مِن قَبلِكَ بِعَشَرَةِ أيّامٍ ، ثُمَّ تَموتُ بَعدَهُ فَيَكونُ هذا كَفَنَكَ وهذا حَنوطَكَ وهذا جِهازَكَ .
قالَ : فَأَخَذتُ ذلِكَ وحَفِظتُهُ وَانصَرَفَ الرَّسولُ ، وإذا أنَا بِالمَشاعِلِ عَلى‏ بابي وَالبابُ يُدَقُّ ، فَقُلتُ لِغُلامي خَيرٍ : يا خَيرُ ، اُنظُر أيُّ شَي‏ءٍ هُوَ ذا ؟ فَقالَ خَيرٌ : هذا غُلامُ حُمَيدِ بنِ مُحَمَّدٍ الكاتِبِ ابنِ عَمِّ الوَزيرِ فَأَدخَلَهُ إلَيَّ ، فَقالَ لي : قَد طَلَبَكَ الوَزيرُ ، ويَقولُ لَكَ مَولايَ حُمَيدٌ : اِركَب إلَيَّ .
قالَ : فَرَكِبتُ وخبت‏۳ الشَّوارِعَ وَالدُّروبَ ، وجِئتُ إلى‏ شارِعِ الرَّزّازينَ فَإِذا بِحُمَيدٍ قاعِدٌ يَنتَظِرُني ، فَلَمّا رَآني أخَذَ بِيَدي ورَكِبنا فَدَخَلنا عَلَى الوَزيرِ ، فَقالَ لِيَ الوَزيرُ : يا شَيخُ ، قَد قَضَى اللَّهُ حاجَتَكَ ، وَاعتَذَرَ إلَيَّ ودَفَعَ إلَيَّ الكُتُبَ مَكتوبَةً مَختومَةً قَد فَرَغَ مِنها ، قالَ : فَأَخَذتُ ذلِكَ وخَرَجتُ .
قالَ أبومُحَمَّدٍ الحَسَنُ بنُ مُحَمَّدٍ : فَحَدَّثَنا أبُوالحَسَنِ عَلِيُّ بنُ أحمَدَ العَقيقِيُّ رحمه اللَّه بِنَصيبينَ‏۴ بِهذا ، وقالَ لي : ما خَرَجَ هذَا الحَنوطُ إلّا لِعَمَّتي فُلانَةَ لَم يُسَمِّها ، وقَد نُعِيَت إلَيَّ نَفسي ، ولَقَد قالَ لِيَ الحُسَينُ بنُ روحٍ رضى اللّه عنه : إنّي أملِكُ الضَّيعَةَ وقَد كَتَبَ لي بِالَّذي أرَدتُ ، فَقُمتُ إلَيهِ وقَبَّلتُ رَأسَهُ وعَينَيهِ ، وقُلتُ : يا سَيِّدي ، أرِنِي الأَكفانَ وَالحَنوطَ وَالدَّراهِمَ ، قالَ : فَأَخرَجَ إلَيَّ الأَكفانَ وإذا فيها بُردٌ حِبَرَةٌ مُسَهَّمٌ مِن نَسيجِ اليَمَنِ وثَلاثَةُ أثوابٍ مَروِيٍّ وعِمامَةٌ۵ ، وإذَا الحَنوطُ في خَريطَةٍ ، وأَخرَجَ إلَيَّ الدَّراهِمَ فَعَدَدتُها مِئَةَ دِرهَمٍ ووَزنُها مِئَةُ دِرهَمٍ .
فَقُلتُ : يا سَيِّدي ، هَب لي مِنها دِرهماً أصوغُهُ خاتَماً ، قالَ : وكَيفَ يَكونُ ذلِكَ ؟ خُذ مِن عِندي ما شِئتَ ، فَقُلتُ : اُريدُ مِن هذِهِ ، وأَلحَحتُ عَلَيهِ ، وقَبَّلتُ رَأسَهُ وعَينَيهِ ، فَأَعطاني دِرهماً فَشَدَدتُهُ في مِنديلٍ وجَعَلتُهُ في كُمّي ، فَلَمّا صِرتُ إلَى الخانِ‏۶ فَتَحتُ زِنفيلَجَةً۷ مَعي وجَعَلتُ المِنديلَ فِي الزِّنفيلَجَةِ وقَيدُ الدِّرهمِ مَشدودٌ ، وجَعَلتُ كُتُبي ودَفاتِري فَوقَهُ ، وأَقَمتُ أيّاماً ، ثُمَّ جِئتُ أطلُبُ الدِّرهَمَ فَإِذَا الصُّرَّةُ مَصرورَةٌ بِحالها ولا شَي‏ءَ فيها ، فَأَخَذَني شِبهُ الوَسواسِ فَصِرتُ إلى‏ بابِ العَقيقِيِّ ، فَقُلتُ لِغُلامِهِ خَيرٍ : اُريدُ الدُّخولَ إلَى الشَّيخِ ، فَأَدخَلَنى إلَيهِ ، فَقال لَي : ما لَكَ ؟
فَقُلتُ : يا سَيِّدي ، الدِّرهَمُ الَّذي أعطَيتَني إيّاهُ ما أصَبتُهُ فِي الصُّرَّةِ ! فَدَعا بِالزِّنفيلَجَةِ وأَخرَجَ الدَّراهِمَ فَإِذا هِيَ مِئَةُ دِرهَمٍ عَدَداً ووَزناً ، ولَم يَكُن مَعِيَ أحَدٌ اتَّهَمتُهُ . فَسَأَلتُهُ في رَدِّهِ إلَيَّ فَأبى‏ ، ثُمَّ خَرَجَ إلى‏ مِصرَ وأَخَذَ الضَّيعَةَ ، ثُمَّ ماتَ قَبلَهُ مُحَمَّدُ بنُ إسماعيلَ بِعَشَرَةِ أيّامٍ كَما قيلَ ، ثُمَّ تُوُفِّيَ رضى اللّه عنه وكُفِّنَ فِي الأَكفانِ الَّتي دُفِعَت إلَيهِ .

1.من الواجب ذكره أن الحسين بن روح لم يكن نائباً في سنة ۲۹۸ بل أدي مسؤوليته كمساعد النائب.

2.الحنوط ، وهو ما يخلط من الطيب لأكفان الموتى وأجسامهم خاصة (النهاية : ج ۱ ص ۴۵۰ «حنط») .

3.كذا في المصدر ، ولعلّ الصواب : «وخببت» ، من الخَبَب : العَدْو . ضربٌ من العَدوِ ؛ أي الإسراع في المشي (تاج العروس : ج ۱ ص ۴۴۷) وفي بقيّة المصادر : «وفُتِحَت بدل «وخبت» .

4.نصيبين، مدينة في شمال العراق الراهن.

5.القماش (المروزي)، أي القماش الذي كان ينتج في مرو، التي كانت مدينة كبيرة في خراسان القديمة.

6.الخان : الحانوت أو صاحب الحانوت ، فارسي معرّب ، وقيل : الخان الذي للتجّار (لسان العرب : ج ۱۳ ص ۱۴۶ «خون»).

7.الزنفيلجة - بكسر الزاي والفاء وفتح اللام - : شبيه بالكِنف [ والذي هو عبارة عن وعاء أو ظرف‏] وهو معرّب ، وأصله بالفارسيّة : «زين بِيلَه» (الصحاح : ج ۱ ص ۳۲۰ «زنفلج») وهامشه .

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد سوم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 7344
صفحه از 409
پرینت  ارسال به