۶۶۱.كمال الدين- با سندش به نقل از ابراهيم و محمّد ، فرزندان فَرَج - : محمّد بن ابراهيم بن مهزيار وارد بغداد شد ، در حالى كه [در امام زمان عليه السلام ]شك و ترديد داشت. پس توقيعى [چنين] به او رسيد: «به مهزيارى بگو: آنچه را از دوستداران ما در منطقه خود حكايت كردى، فهميديم. به آنان بگو: آيا سخن خداى عزّ و جلّ را نشنيدهايد كه مىفرمايد: «اى مؤمنان! از خدا و فرستادهاش و صاحبان امرتان ، اطاعت كنيد»؟ آيا امرى بجز آنچه تا روز قيامت واقع مىشود، هست؟ آيا نديدهايد كه خداى عزّ و جلّ پناهگاههايى برايتان قرار داد كه در آن مأوى مىگيريد و نيز نشانههايى براى راهيابىتان از آدم عليه السلام تا امامِ درگذشته، ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام )؟ هر گاه نشانهاى ناپيدا شد، نشانهاى ديگر پديدار گرديد و هر گاه ستارهاى غروب كرد، ستارهاى ديگر طلوع نمود و هنگامى كه او را به نزد خود برد، پنداشتيد كه خداى عزّ و جلّ رشته ميان خود و آفريدگانش را بريده است . هرگز چنين نبوده است و تا برپايى قيامت ، چنين نخواهد شد و امر خداى عزّ و جلّ با همه ناخرسندى ايشان، ظاهر مىشود.
اى محمّد بن ابراهيم! در آنچه برايش آمدهاى ، ترديد مكن ، كه خداى عزّ و جلّ زمين را از حجّت ، تهى نمىگذارد . آيا پدرت پيش از وفاتش برايت نگفت: همين الآن كسى را حاضر كن تا اين دينارهاى نزد خودم را به عاريه به او بسپارم ؛ و چون طول كشيد و پيرمرد ترسيد كه جان دهد، به تو گفت: خودت آنها را به عاريه بگير؛ آن گاه ، كيسه بزرگى بيرون آورد و تو آنها را در سه كيسه و يك كيسه كوچكتر - كه دينارهاى مختلفى در آن است و نزد تو بود - ، ريختى و آنها را به عاريه گرفتى و پيرمرد ، مهر خود را بر آنها زد و به تو گفت: درِ آنها را با مُهر من مهر كن ، كه اگر زنده ماندم، خود به آنها سزامندترم ؛ ولى اگر مُردم، در باره آنها در برابر خداوند ، اوّل از خودت و سپس از من مراقبت كن [و آنها را به صاحبش برسان] و مرا خلاص كن و همان گونه باش كه به تو گمان دارم؟
خدا رحمتت كند! دينارهايى را كه از حساب ما برداشته و به دينارهاى خود افزودهاى و ده دينار و اندى است، خودت باز گردان كه روزگار بسيار سختى است و خداوند ، ما را بس است و او بهترين وكيل است».
محمّد بن ابراهيم گفت : براى زيارت ، به سامرّا و به سوى ناحيه مقدّسه رفتم كه زنى مرا ديد و گفت: تو محمّد بن ابراهيم هستى؟ گفتم: آرى. به من گفت: باز گرد ؛ چرا كه تو در اين زمان به او نمىرسى؛ ولى شب باز گرد كه در برايت باز است. داخل خانه شو و به سوى اتاقى برو كه در آن ، چراغ است.
من چنين كردم و به سوى در رفتم. باز بود . داخل خانه شدم و به سوى همان اتاقى رفتم كه زن توصيف كرده بود و در حالى كه ميان دو قبر ، گريه و زارى مىكردم، صدايى شنيدم كه مىگفت: «اى محمّد! تقوا پيشه كن و از هر چه در آن هستى، باز گرد ، كه تو كار بزرگى را به گردن گرفتهاى» .۱