من وارد شدم. خانهاى بود كه نور از كنارههايش ساطع بود . بر امام به نامَش سلام دادم . به من فرمود: «اى ابو الحسن ! ما [پيوسته ]شبانهروز، منتظر ديدارت بوديم . چرا دير كردى؟».
گفتم: اى سَرور من! تا كنون كسى را نيافته بودم كه راهنمايىام كند.
به من فرمود: «هيچ كس را نيافتى كه راهنمايىات كند؟».
سپس با انگشتش بر زمين خطّى كشيد و آن گاه فرمود: «نه [اين گونه نيست] ؛ امّا شما دارايىهايتان را فراوان كرديد و بر مؤمنان ناتوان، زورگويى كرديد يا زور گفتيد و پيوندهاى خويشاوندى ميان خودتان را گسستيد [كه از ديدار ما محروم شديد] . اكنون چه عذرى داريد؟» .
گفتم: توبه، توبه! گذشت ، گذشت ! يا قبول عذر ، قبول عذر!
سپس فرمود: «اى پسر مهزيار! اگر استغفار برخى از شما براى برخى ديگر نبود، هر كس بر زمين بود، هلاك شده بود، مگر خواصّ شيعه كه گفتارشان به كردارشان شبيه است» .۱
۲ / ۱۷
كابلى
۸۰۰.محمّد بن شاذان گفته است كه : من كابلى۲ را همراه ابو سعيد [غانم هندى] ديده بودم . او از كابل به طلب دين حق بيرون آمده بود و درستىِ دين ما را در انجيل يافته و به اسلام راه يافته بود. بعدها به من خبر رسيد كه او به نيشابور رسيده است . منتظر و در پى او بودم تا آن كه او را ديدم و از ماجرايش پرسيدم. او گفت كه همواره در طلب [حقيقت و امام زمان عليه السلام ]بوده و در مدينه اقامت كرده و مطلوبش را براى كسى