نداشته است».۱
گفتم: اى سَرور من! فرزند پيامبر خدا! امر خداوند چيست؟
فرمود: «ما امر خداوند و سربازان او هستيم».
گفتم: سَرور من! فرزند پيامبر خدا! وقت آن رسيده است؟
فرمود: ««رستاخيز، نزديك شد و ماه بشكافت»۲».۳
۷۹۹.على بن ابراهيم بن مهزيار اهوازى در حكايتى ديگر گفته است كه : در يكى از سالها به قصد حج ، بيرون آمدم و وارد مدينه شدم و چند روزى در آن جا ماندم و از صاحب الزمان عليه السلام پرسوجو كردم؛ ولى خبرى از او نيافتم و چشمم به زيارتش روشن نشد. به شدّت اندوهگين شدم و ترسيدم كه به آرزويم، يعنى رسيدن به صاحب الزمان عليه السلام نرسم. بيرون آمدم تا به مكّه رسيدم. حجّم را به پايان بردم و هفت عمره گزاردم و در تمام آنها در پى مطلوب خود بودم. [روزى] به فكر فرو رفته بودم كه در كعبه برايم گشوده شد و انسانى ديدم به سان شاخه خوشبوى بيدمشك، كه پارچهاى به كمر بسته و پارچهاى به دوش انداخته و دنباله پارچه را باز كرده و به دور گردنش انداخته بود. دلم شاد شد و بى درنگ به سويش رفتم. به طرف من برگشت و گفت: «اهل كجا هستى؟» .
گفتم: عراق.
گفت : «از كجاى عراق؟» .
گفتم: از اهواز .
گفت: «آيا خصيبى را مىشناسى».
گفتم: آرى.