من نگريستم و بُقعهاى پاكيزه و سبز و خرّم ديدم. گفتم: سَرور من! بُقعهاى پاكيزه و سبز و خرّم مىبينم. به من گفت: «آيا در بالاى آن چيزى مىبينى؟».
نگريستم و توده ريگى بالاى خانهاى مويين ديدم كه مىدرخشيد.
به من گفت: «آيا چيزى ديدى؟» .
گفتم: فلان چيز و فلان چيز را مىبينم.
به من گفت: «اى فرزند مهزيار! خوشا به حالت و چشمت روشن كه آن جا، آرزوى هر آرزومندى است!» .
سپس به من گفت : «با ما بيا»، و حركت كرد و من نيز رفتم تا به پايين قُلّه رسيد و سپس گفت: «فرود آى كه اين جا، هر دشوارى برايت آسان و هموار مىشود» و فرود آمد . من نيز فرود آمدم تا آن كه به من گفت: «اى فرزند مهزيار ! افسار مركب را رها كن».
گفتم: آن را به كه بسپارم؟ كسى اين جا نيست!
گفت: «اين جا حرم امنى است كه جز ولى [خدا] به آن وارد نمىشود و جز ولى [خدا] از آن خارج نمىشود» .
من مَركب را رها كردم و او حركت كرد و من نيز حركت كردم و چون به خيمه نزديك شد، جلوتر از من رفت و به من گفت: «همين جا بِايست تا به تو اجازه[ى ورود] داده شود»، و اندكى طول نكشيد كه به سوى من بيرون آمد، در حالى كه مىگفت: «خوشا به حال تو! به مرادت رسيدى».
من بر ايشان - كه درودهاى خدا بر او باد - وارد شدم. او بر نمدى كه رويش پوست چرم قرمزى انداخته بودند، نشسته و به بالشى چرمين تكيه داده بود. بر او سلام دادم و پاسخ سلامم را داد. به او نگريستم، چهرهاش مانند پاره ماه بود . نادان و سبكسر نمىنمود و نه خيلى بلند بود و نه خيلى كوتاه . قامتش كشيده ، پيشانىاش تخت و بلند، ابروهايش باريك و كشيده، چشمانش سياه، بينىاش كشيده و ميانش