55
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم

مردم نيامدند و مجلس ، خالى شد، به من نزديك شد و گفت: ميان من و تو رازى است، آن را بشنو. گفتم: بگو. گفت: صاحب اسب خاكسترى مى‏گويد: ما به آنچه وعده داده بوديم، وفا كرديم.
من ماجرا را به ياد آوردم و از آن بر خود لرزيدم و گفتم: چشم! اطاعت مى‏كنم . آن گاه برخاستم و دستش را گرفتم و خزانه‏ها را برايش گشودم و او پيوسته آنها را تخميس مى‏كرد [و يك پنجم را بر مى‏داشت‏] تا آن كه چيزى را تخميس كرد كه من از ياد برده بودم كه آن را گرد آورده‏ام و رفت و من پس از آن ، ديگر شك نكردم و يقين پيدا كردم.
و من (حسن ناصر الدوله) از هنگامى كه اين را از عمويم ابو عبد اللَّه شنيده‏ام، شك‏هايى كه به دلم مى‏افتادند، از ميان رفته‏اند .۱

۲ / ۱۲

رشيق‏

۷۹۰.رشيق، صاحب مادراى‏۲ مى‏گويد كه : معتضد [خليفه عبّاسى‏] در پى ما سه نفر فرستاد و به ما فرمان داد كه هر كدام از ما سوار بر اسبى شويم و دور از يكديگر و سبكبار و بدون چيزى، كم يا زياد ، راه بيفتيم و جز روى زين ، نماز نخوانيم، و به ما گفت: به سامرّا برويد و فلان محلّه و خانه را برايمان توصيف كرد و گفت: هنگامى كه به آن جا رسيديد، بر در خانه، خادمى سياه‏پوست مى‏بينيد. به خانه هجوم بريد و هر كس را كه در آن جا ديديد، سرش را برايم بياوريد. ما به سامرّا رسيديم و وضعيت را به همان وصف ديديم و در دالان خانه، خادمى سياه‏پوست بود كه در دستش بند

1.الخرائج و الجرائح: ج‏۱ ص ۴۷۲ ح ۱۷، كشف الغمّة: ج ۳ ص ۲۹۰، بحار الأنوار: ج ۵۲ ص ۵۶ ح ۴۰.

2.در برخى نسخه‏ها: حاجب مادرانى آمده است كه محتمل است احمد بن حسن مادرانى باشد (ر. ك: ج ۴ ص ۳۵۹ پانوشت ح ۷۱۵ ، اعيان الشيعة: ج ۲ ص ۴۹۸).


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم
54

من با آن كه مردى آرام و نترس بودم، از او به لرزه افتادم و هيبتش در دلم افتاد و به او گفتم: سَرور من! آنچه بفرمايى، انجام مى‏دهم.
فرمود: «هنگامى كه به جايى كه قصدش را دارى، رسيدى و با رضايت به آن جا وارد شدى، خمس آنچه را به دست آوردى ، به مستحقّ آن مى‏رسانى». و من گفتم: چشم، اطاعت مى‏كنم.
او فرمود: «برو ، خدا به همراهت!»، و افسار مركبش را كج كرد و باز گشت. من نفهميدم كه از كدام راه رفت و سمت چپ و راست را در پى او جستجو كردم؛ امّا بر من ناپيدا شد و ترسم افزون شد و باز گشتم و به سوى لشكرم آمدم و ماجرا را فراموش كردم.
هنگامى كه به قم رسيدم، در انديشه جنگ با آنان بودم ؛ امّا اهالى آن جا به سوى من آمدند و گفتند: ما با كسانى كه به اين جا مى‏آمدند ، به اين خاطر مى‏جنگيديم كه با ما هم‏عقيده نبودند؛ امّا حال كه تو آمده‏اى ، اختلافى با هم نداريم .۱ به شهر ، داخل شو و آن را هر گونه كه مى‏دانى ، اداره كن.
من روزگارى در آن جا ماندم و اموالى بيشتر از آنچه تخمين مى‏زدم ، به دست آوردم. سپس فرماندهان، از من نزد خليفه بدگويى و سخن‏چينى كردند و بر طولانى شدن مدّت اقامت [و حكومتم‏] و فراوانى اموالى كه به دست آورده بودم، حسد بردند و بركنار شدم و به بغداد باز گشتم. ابتدا به سراى خليفه رفتم و بر او سلام دادم و به خانه‏ام آمدم . در ميان كسانى كه نزد من آمدند، محمّد بن عثمان عَمرى بود كه از ميان مردم گذشت و پيش آمد تا [كنار من نشست و] بر همان چيزى تكيه زد كه من تكيه زده بودم. من از اين كارش، به خشم آمدم ؛ ولى او همچنان نشسته بود و بر نمى‏خاست و مردم مى‏آمدند و مى‏رفتند و خشم من افزون مى‏شد. هنگامى كه

1.حسين و حسن و ساير حاكمان حمدانى، چون شيعه بوده‏اند ، با مردم قم همكيش به شمار مى‏آمدند . (م)

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9501
صفحه از 432
پرینت  ارسال به