مردم نيامدند و مجلس ، خالى شد، به من نزديك شد و گفت: ميان من و تو رازى است، آن را بشنو. گفتم: بگو. گفت: صاحب اسب خاكسترى مىگويد: ما به آنچه وعده داده بوديم، وفا كرديم.
من ماجرا را به ياد آوردم و از آن بر خود لرزيدم و گفتم: چشم! اطاعت مىكنم . آن گاه برخاستم و دستش را گرفتم و خزانهها را برايش گشودم و او پيوسته آنها را تخميس مىكرد [و يك پنجم را بر مىداشت] تا آن كه چيزى را تخميس كرد كه من از ياد برده بودم كه آن را گرد آوردهام و رفت و من پس از آن ، ديگر شك نكردم و يقين پيدا كردم.
و من (حسن ناصر الدوله) از هنگامى كه اين را از عمويم ابو عبد اللَّه شنيدهام، شكهايى كه به دلم مىافتادند، از ميان رفتهاند .۱
۲ / ۱۲
رشيق
۷۹۰.رشيق، صاحب مادراى۲ مىگويد كه : معتضد [خليفه عبّاسى] در پى ما سه نفر فرستاد و به ما فرمان داد كه هر كدام از ما سوار بر اسبى شويم و دور از يكديگر و سبكبار و بدون چيزى، كم يا زياد ، راه بيفتيم و جز روى زين ، نماز نخوانيم، و به ما گفت: به سامرّا برويد و فلان محلّه و خانه را برايمان توصيف كرد و گفت: هنگامى كه به آن جا رسيديد، بر در خانه، خادمى سياهپوست مىبينيد. به خانه هجوم بريد و هر كس را كه در آن جا ديديد، سرش را برايم بياوريد. ما به سامرّا رسيديم و وضعيت را به همان وصف ديديم و در دالان خانه، خادمى سياهپوست بود كه در دستش بند