به سوى تو باز مىگردم. پروردگارا! مرا ببخشا و رحم كن و از آنچه مىدانى ، در گذر . بى گمان ، تو صاحب قدرت و بزرگى"».
او برخاست و وارد طواف شد. با برخاستن او ما نيز برخاستيم. فردا در همان وقت باز آمد. ما نيز چون گذشته براى آمدنش برخاستيم . ميان ما نشست و نگاهى به راست و چپ افكند و فرمود : «زين العابدين عليه السلام در سجدهاش در اين جا (با دستش به حِجر [اسماعيل]، زير ناودان اشاره كرد) چنين مىگفت: "بنده ناچيزت، در آستان توست . بيچارهات، در پيشگاه توست . از تو چيزى مىخواهد كه جز تو كسى بر آن توانا نيست"».
سپس به راست و چپ نگاه كرد و [از ميان ما] نگاهى به محمّد بن قاسم علوى افكند و فرمود : «اى محمّد بن قاسم! اگر خدا بخواهد ، تو بر خير هستى» [و محمّد بن قاسم ، معتقد به ولايت بود] .۱
سپس برخاست و وارد طواف شد. هيچ يك از ما نبود، مگر آن كه دعايى را كه او خواند، در دل گرفت و به خاطر سپرد و فراموش كرديم كه در باره او گفتگو كنيم مگر در آخرين روز.
محمودى به ما گفت: اى گروه! آيا او را مىشناسيد؟
گفتيم: نه.
محمودى گفت: به خدا سوگند كه او صاحب الزمان است!
گفتيم: اى ابو على ! از كجا دانستى؟
او گفت كه هفت سال است پروردگارش را خوانده و از او خواسته است تا صاحب الزمان عليه السلام را به او نشان دهد.
او (محمّد بن قاسم) مىگويد: غروب روز عرفه ، همين فرد را ديدم كه دعايى