مسجدالحرام حركت كرديم. وارد مسجد كه شديم آنها را نزديك مقام ابراهيم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم كردم و از آنان خواستم بى درنگ به هتل برگردند. وقتى خود تنها شدم، دو ركعت نماز خواندم، سپس نيت كرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم.
به هتل كه رسيدم ديدم مدير كاروان با حالتى عصبانى آمد و گفت: به شما نگفتم نمىشود زائران را در اين وضعيت به مسجدالحرام برد؟ يك نفر از حاجيان ساوهاى گم شده و شما بايد بمانى و او را پيدا كنى و با هم به عرفات بياييد!
گفتم: بسيار خوب، حرفى ندارم.
زائران با ناراحتى و تأثر به من نگريستند و من هم نگاه حسرت آميزى به آنان كردم و بيرون آمدم. اما اطمينانى در قلبم وجود داشت كه گويا گمشده را به زودى خواهم يافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم. سوره حمدى خواندم و ثوابش را به رسول خدا؟ص؟ هديه كردم.
آنگاه به طرف مسجدالحرام رو كرده، به آقا امام زمان عليه السلام عرض كردم: يابن رسول اللَّه، به يقين شما اين روزها در اين سرزمين حضور داريد، عنايت كنيد زوتر گمشده خود را پيدا كنم. اين را گفتم و راهى مسجدالحرام شدم.
آن سال ها، وسيله نقليه بسيار كم بود، بيشتر حاجيان لبيك گويان و پياده به سوى مِنا و عرفات در حركت بودند. من از سويى حاجى گمشده را دقيق نمىشناختم و از سوى ديگر همه مردم محرم شده بودند، لباسها همه سفيد بود و يافتن او بسيار دشوار.
در آن زمان ستادى براى گمشدگان تشكيل شده بود. به آنان مراجعه كرده قضيه را گفتم. آنها با برخورد بدى به من گفتند: بايد به ستاد گمشدگان در منا بروى و من مأيوس بيرون آمدم.
از طريق بازار ابوسفيان به سمت مسجدالحرام مىرفتم و گاهى هم زير لب