يا ابا القاسم ادركنى! نعره مىزدم.
ساعت حدود يازده شده بود و هوا به شدت گرم بود. كم كم ترددها تمام مىشد و فقط برخى از هندى ها، پاكستانىها و افغانىها از بالا به پايين مىآمدند، آن هم خيلى كم، ولى من فقط متوجه بى بى زهرا بودم و گريه مىكردم.
يك وقت آقايى با لباس و شال هندى - كه برخلاف هندىها كه صورتى تيره و گندمگون داشتند، ايشان صورت سرخ و سفيد داشت - از بالا آمد، به من كه رسيد، دستى بر شانه من گذاشت و فرمود:
آسيد يحيى! چرا فرياد مىزنى؟ چرا ناراحتى؟
من اصلاً متوجه نشدم كه اسم مرا بردند، فقط به بى بى زهرا اشاره كردم و گفتم: اين خانم چند مرتبه غش كرده و نمىدانم چه كنم.
لبخندى زد، متوجه بى بى زهرا شد و فرمود: آسيد يحيى! خيلى زحمت كشيدى، خدا اجرت را زياد كند، غصه نخور، الآن دعايى مىخوانم خوب مىشود.
زير لب زمزمهاى كرد و به طرف بى بى زهرا دميد و به طرف پايين حركت كرد. من فقط نگاهم به بى بى زهرا بود، يك وقت بلند شد و گفت: آقا امروز شما را اذيت كردم، برويم.
گفتم: بى بى چوب را بگير.
گفت: لازم ندارم، من مشكلى ندارم و به طرف پايين حركت كرد.
هر چه داد زدم: بى بى نيفتى! آرام به من گفت: مواظب باش خودت نيفتى و به سرعت به طرف پايين مىرفت و التماس من فايدهاى نداشت. آمديم تا ميدان مَوقِف سيارات،۱ پايين كوه.
به فكرم افتاد كهاى كاش آن دعا را ياد گرفته بودم، شروع كردم دنبال آن آقا