بعد گرسنه و تشنه سر به بيابان گذاشت، هر جا مىرسيد، نان خشكى پيدا مىكرد، مىخورد تا رسيد به تهران. خود او نقل مىكند كه وقتى به تهران رسيدم، همه غمهاى عالم به دلم هجوم آورد، با خود گفتم آن گذشتهام، اين هم آخرتم و اين دنيا! وقتى بيچاره شدم، ديدم يك نفر كنارم راه مىرود، نگاهى به من كرد و گفت: غصه نخور! ديدم ديگر هيچ غصهاى ندارم، بعد به من فرمود: مىروى فلان مدرسه (نشانى داد) به خادم مىگويى كه به تو اتاق بدهد، مىدهد! بعد مىروى پيش فلانى - كه اوّل فقيه شهر بود - مىگويى برايت شرايع تدريس كند، بعد مىروى پيش فلان حكيم - كه او هم اوّل حكيم شهر بود - مىگويى كه منطق برايت بگويد، هر وقت هم دلت گرفت من حاضرم.
وى نزد خادم مدرسه رفت، فورى حجرهاى در اختيارش گذاشت. پيش فقيه و حكيم رفت و درس را نزد آن ها شروع كرد (گويا خود حاج شيخ محمّد حسين اصفهانى هم نزد آن حكيم، حكمت خوانده بود). روزى به استاد مى گويد شما همسر صيغهاى گرفتهاى و او هم كتاب را در دولابچه گذاشته۱ و شما بى مطالعه براى من درس مىگويى.
استاد، بهت زده مىشود، كه اين شخص كيست كه اسرار زندگى مرا مىداند. از وى مىپرسد كه: شما كى هستيد؟ وى ماجراى خود را مىگويد، استاد دست وى را مىبوسد و براى وى خضوع مىكند، شاگرد، متحير مىشود كه اين يعنى چه؟!
استاد مىگويد: من از تو فقط يك درخواست دارم، فقط پنج دقيقه از آن آقا براى من وقت بگير كه من خدمتش برسم.
وى مىگويد: اين كه مشكل نيست، من هر وقت بخواهم او وقت مىدهد، هر چه بگويم گوش مىدهد.
استاد گريه مىكند و التماس مىكند كه براى من وقت بگير، ولى او متوجه اهميت