269
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم

شكم من كشيد و فورى غيب شدند. بعد ، مرا با همان حال از آسمان به روى پشت بام آوردند و خوابانيدند.
و بعد مريضه نيم‏خيز مى‏نشيند و قرآنى كه نزديك او بود ، برداشته و به گوش خود مى‏چسباند و دست را با قرآن تكيه سر مى‏كند و خوابش مى‏برد. مجدّداً در خواب مى‏بيند كه امام زمان عليه السلام تشريف آوردند و آقاى سيّد مهدى آقا ، دايى خودشان ، هم در پشت سر ايشان قدرى دورتر ايستاده‏اند. همين كه امام عليه السلامنزديك مى‏شوند، مريضه مى‏بيند سه حلقه چاه در جلوى او كنده شده. بعد امام عليه السلام به آقا دايى ايشان مى‏فرمايد: «مهدى! بيا اين سه چاه را پُر كن».
آقا دايىِ نام‏برده مى‏آيند و با دست، خاك‏ها را مى‏ريزند در چاه‏ها و هر سه حلقه را پر مى‏كند و صاف مى‏نمايد. بعد امام عليه السلام يك شاخه سبز كوچك مى‏دهند به آقاى سيّد مهدى و مى‏فرمايند: «اين شاخه را در چاه وسطى بكار».
نام‏برده هم آن شاخه را در چاه وسطى غرس مى‏كند . فورى درخت بسيار بزرگى سبز مى‏شود و مريضه از خواب بيدار مى‏گردد . مى‏بيند شكم، طبيعى [است‏] و به هيچ وجه احساس درد نمى‏كند و ورم ندارد و به طورى مات و مبهوت مى‏شود كه تصوّر مى‏كند باز هم خواب مى‏بيند ، و بدون اين كه ذرّه‏اى آب يا خون دفع شده باشد، دوازده كيلو وزن جانور معلوم نشد كجا رفت، چه شد كه مريضه كاملاً به حال طبيعى سالم شد.
معلوم است بنده در آن وقت ، چه حالى پيدا مى‏كنم! به قدرى ذوق‏زده شده بودم كه همان روز جمعه تمام اثاثيّه منزل را بسته‏بندى كرده و به راه آهن فرستادم و بليط هم گرفتم و صبح شنبه بدون اجازه از مركز، به طرف تهران حركت كرديم. در موقع حركت كه در اتاق تِرَن نشسته بوديم، يك‏مرتبه به خاطرم رسيد چه غفلت بزرگى كرده‏ام. اقلاًّ بايستى بروم آبادان و دكتر كنكو را بياورم اهواز يا اين كه مريضه را ببرم آبادان و دكتر نام‏برده ببيند كه روز پيش چه بوده و امروز چيست و دوازده كيلو آب يا


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم
268

مى‏شود. متوسّل شو به امام زمان! مريضه اشاره كرد كه مرا ببريد پشت بام. بنده فرستادم دوازده نفر زن عرب آمدند و با كمك يكديگر مريضه را به پشت بام بردند و قاليچه هم براى والده‏اش انداختم كه او هم مشغول دعا كردن باشد و بنده از فكر و خيال زياد و غم و غصّه در اتاق پايين، إلى صبح بيدار بودم ، و طبق سفارشى كه قبلاً به عبد الخالق شوفر كرده بودم، يك ساعت قبل از آفتاب، اتومبيل را آورد درب منزل و بنده پس از اداى نماز صبح سوار شدم و به رود كارون رفتم . ديدم آمبولانس حاضر است و برگشتم آمدم خيابان. از كاروان‏سرايى ، چهار حمّال برداشتم آمدم منزل . آنها را گذاشتم درب خانه و فوراً رفتم به اداره خودمان. درب اداره را باز كردند و رفتم در اتاق كار و نوشتم به كارمندان كه من مريضه را بردم آبادان براى عمل. هر چه تلگراف و نامه از شعبات و تهران رسيد، با تلفن اطّلاع دهيد تا جواب داده شود.
برگشتم آمدم منزل . تازه آفتاب زده بود. وارد منزل شدم كه مريضه را از پشت بام بياورم پايين. ناگاه چشمم افتاد به ايوان مقابل اتاق خود . ديدم مريضه، سلامت و بدون آماس شكم و بدون درد، با مادر خود نشسته‏اند و يكديگر را در بغل گرفته‏اند. هم اشك مى‏ريزند و هم مى‏خندند. با حالت بُهتى كه در من ايجاد شده بود، چند دقيقه نگاه كردم. مريضه گفت: ديدى كه خواب من راست بود و امام زمان عليه السلاممرا شفا داد و از مرگ حتمى نجات يافتم!
اين طور تعريف كرد كه: نزديك سحر بود و در عالم يقظه، مرا از پشت بام بلند كردند، به طرف آسمان بردند، مثل اين كه در طيّاره بودم و صداى خروسى به گوشم مى‏رسيد و ماه و ستاره‏ها به قدرى نزديك شده بودند كه تصوّر مى‏كردم دستم به آنها مى‏رسد و چنان سحر نورانى و روحانى به عمرم نديده بودم. همين طور كه خوابيده بودم، ولىّ عصر عليه السلام تشريف آوردند و من عذر خواستم كه نمى‏توانم بنشينم و ادب به جا بياورم. ايشان فرمود: «عيبى ندارى» و از روى چادر، دست مبارك را بر روى

تعداد بازدید : 10068
صفحه از 432
پرینت  ارسال به