شكم من كشيد و فورى غيب شدند. بعد ، مرا با همان حال از آسمان به روى پشت بام آوردند و خوابانيدند.
و بعد مريضه نيمخيز مىنشيند و قرآنى كه نزديك او بود ، برداشته و به گوش خود مىچسباند و دست را با قرآن تكيه سر مىكند و خوابش مىبرد. مجدّداً در خواب مىبيند كه امام زمان عليه السلام تشريف آوردند و آقاى سيّد مهدى آقا ، دايى خودشان ، هم در پشت سر ايشان قدرى دورتر ايستادهاند. همين كه امام عليه السلامنزديك مىشوند، مريضه مىبيند سه حلقه چاه در جلوى او كنده شده. بعد امام عليه السلام به آقا دايى ايشان مىفرمايد: «مهدى! بيا اين سه چاه را پُر كن».
آقا دايىِ نامبرده مىآيند و با دست، خاكها را مىريزند در چاهها و هر سه حلقه را پر مىكند و صاف مىنمايد. بعد امام عليه السلام يك شاخه سبز كوچك مىدهند به آقاى سيّد مهدى و مىفرمايند: «اين شاخه را در چاه وسطى بكار».
نامبرده هم آن شاخه را در چاه وسطى غرس مىكند . فورى درخت بسيار بزرگى سبز مىشود و مريضه از خواب بيدار مىگردد . مىبيند شكم، طبيعى [است] و به هيچ وجه احساس درد نمىكند و ورم ندارد و به طورى مات و مبهوت مىشود كه تصوّر مىكند باز هم خواب مىبيند ، و بدون اين كه ذرّهاى آب يا خون دفع شده باشد، دوازده كيلو وزن جانور معلوم نشد كجا رفت، چه شد كه مريضه كاملاً به حال طبيعى سالم شد.
معلوم است بنده در آن وقت ، چه حالى پيدا مىكنم! به قدرى ذوقزده شده بودم كه همان روز جمعه تمام اثاثيّه منزل را بستهبندى كرده و به راه آهن فرستادم و بليط هم گرفتم و صبح شنبه بدون اجازه از مركز، به طرف تهران حركت كرديم. در موقع حركت كه در اتاق تِرَن نشسته بوديم، يكمرتبه به خاطرم رسيد چه غفلت بزرگى كردهام. اقلاًّ بايستى بروم آبادان و دكتر كنكو را بياورم اهواز يا اين كه مريضه را ببرم آبادان و دكتر نامبرده ببيند كه روز پيش چه بوده و امروز چيست و دوازده كيلو آب يا