براى چند هفته داشتم، كه اگر از طريق هواپيما امكان پذير نبود، با اتوبوس مشرّف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع كنم.
در هفته سى و ششم، يا سى و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمكران بودم. سر به سجده گذاشتم براى صد صلوات. يك مرتبه ديدم هياهويى بلند شد كه «آقا [امام زمان(عج)] مشرّف شدند». من در حال سجده نمى دانستم وظيفه من چيست؟ نذر خود را رها كنم و درك فيض محضر آقا را بنمايم، يا برنامه خود را ادامه دهم؟
با خود گفتم: وظيفه من اين است كه به عهد و نذر خود عمل كنم كه آن، واجب تر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شركت كردم و به تشهّد ايشان رسيدم. وقتى كه خواستند تشريف ببرند، جمعيت هجوم آوردند. من توانايى نداشتم. بلند شدم و تكيه به ديوار دادم. وقتى به من رسيدند، حالم منقلب بود. وقتى چشمشان به من افتاد، با شدّتى عجيب و غريب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد. بلند سلام كن!». سلام كردم و تمام شد. اما آن هيبت و شدّتِ بيان، مرا از حال برد. به زمين افتادم. ديگر هيچ چيز متوجه نشدم. اطرافيان، خيال كردند حالت غشوه بر من مستولى شده و شروع كردند به آب پاشيدن. به حال آمدم. آن جا نشستم تا آرامش پيدا كردم. تا طلوع آفتاب، حدود يك ساعت طول كشيد. و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولى برنامه آمدن به مسجد جمكران را تا كامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم.
با عنايت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همين جهت، وقتى به مشهد بازگشتم، عهد كردم آنچه را دارم، تقديم كنم. محلّى داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسى (فعلى) كه داراى ده هزار متر بناى ساختمان و يكصد و هشتاد مهمانپذير بود. اين بنا را كه در پنج طبقه و دو طبقه همكف آن تجارى با يكصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام كليه [امكانات براى ]نيازمندىهاى زائران و