به همين منوال ماندم. قدرت تكلم نداشتم. اگر كسى چيزى مىپرسيد، پاسخ او را با نوشته مىدادم.
مدتى گذشت. خانمم به ناراحتى دندان مبتلا شد. به دكتر شمس مراجعه كرد. موقع كشيدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دكتر به او مىگويد: خانم! كشيدن دندان، ناراحتى ندارد. چرا ناراحتى؟!
وى پاسخ مىدهد: كه براى همسرم چنين اتّفاقى افتاده و او نزديك سه ماه است نمىتواند صحبت كند. پزشك به همسرم مىگويد: من دندان شما را نمىكشم... .
خانمم پس از اين ماجرا رفتارش با من عوض شد. خيلى به من اظهار محبت مىكرد. اربعين سيّد الشهدا پيش آمد. ايشان مشغول زيارت شد. من او را قسم دادم كه بگويد چه اتّفاقى افتاده كه اين گونه نسبت به من اظهار محبت مىنمايد؟
او در پاسخ، شروع كرد به گريه كردن و گفت كه دكتر شمس به او گفته كه عَصَب گويايى شما قطع شده و ديگر به هيچ وجه، خوب نخواهى شد.
به پزشكهاى ديگرى در تهران، اصفهان و شيراز مراجعه كردم؛ ولى نتيجهاى نداشت، تا اين كه روزى به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حديث نفس ]خواندم. پس از نماز، انقلابى در من پيدا شد. مشغول اعمال خود بودم كه ديدم سيدى [با لباس روحانى] دستهاى خود را روى پشت من گذاشت و صورت مرا بوسيد و گفت: چه شده؟ چه مشكلى دارى؟ بگو! من مشكلت را حل مىكنم.
من كه قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره كردم كه نمىتوانم صحبت كنم. آخر، ناچار شدم كاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گويايى ندارم. مشكل من اين است كه نمىتوانم صحبت كنم. چه فرمايشى داريد؟
وى گفت: من سيّد جلال علوى تهرانى هستم. آيا شما اين جا، منتظر كسى هستيد؟ عرض كردم: بله. قرار است ساعت ۲ برادرم بيايد دنبالم، هنوز ساعتِ ۲ نشده.