بزرگوارانهاش به من رو كرد و لبخندزنان ايستاد و فرمود: «تو پس از سلام بر حسن عسكرى عليه السلام چه مىگويى؟».
گفتم: مىگويم: سلام بر تو ، اى حجّت خدا ، اى صاحب الزمان!
پس از آن، داخل روضه شريف شد و كنار قبر امام كاظم عليه السلام به گونهاى ايستاد كه قبله پشت سرش بود.
كنار او ايستادم و گفتم: اى سَرور ما! زيارت كن تا همراهت زيارت كنيم.
او زيارت معروف «امين اللَّه» را خواند و من هم پيروى كردم. سپس امام جواد عليه السلامرا زيارت كرد و به زير گنبد دوم (گنبد امام جواد عليه السلام) رفت و به نماز ايستاد و من نيز كمى عقبتر، در كنار او، به نماز ايستادم. در نماز در خاطرم گذشت كه از او بخواهم آن شب را با من سپرى كند تا به مهمانى و خدمتش تشرّف بيابم. چشمم را به بالا متوجّه كردم، اثرى از او نبود. نمازم را زود به پايان بردم و برخاستم و به چهره يكيك نمازگزاران و زائران نگريستم. هيچ اثرى نديدم. از خواب غفلت بيدار شدم و از غفلتم پشيمان شدم كه اين همه كرامت و نشانه ديدم و اين همه خبر به من داد، با آن كه فقط خود مىدانستم؛ امّا من متوجّه نشدم ، و باز به ياد آوردم كه راه بغداد به كاظمين، به اين سبزى و خرّمى نيست و ديگر كرامتها. يقين كردم كه او امام دوازدهم ، مهدى عليه السلام است.
محدّث نورى مىگويد كه: از محمّد بن حيدر كاظمى [نويسنده اين حكايت ]خواستم كه نام او را برايم بنويسد. كس ديگرى غير از او نيز برايم گفت كه نام اين تاجر، حاج على بغدادى بوده كه بيشتر در مكّه و جدّه و مناطق اطراف آن و از طريق نامهنگارى، تجارت مىكرده است. برخى از روحانيان باتقواى ساكن كاظمين نيز برايم گفتند كه او مردى صالح، متديّن و پارسا بوده و بر اداى خمس و حقوق مالى، مواظبت داشته و اكنون مردى پا به سن گذاشته است. خداوند، عاقبت به خيرش كند!۱