اخيراً از تهران آمده بودند تا مريضه را به تهران ببرند براى معالجه - ، اين سه نفر در اتاق مريضه بودند ، كه ناگهان داد و فرياد مريضه كه مىگفت: «برخيزيد آقا را بدرقه كنيد! برخيزيد آقا را بدرقه كنيد!»، بلند مىشود. مىبيند كه تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته، خودش كه چهار روز بود نمىتوانست حركت كند، از جا مىپرد و دنبال آقا تا دم در حياط مىرود. دخترش كه مراقب حال مادر بود، بر اثر سر و صداى مادر كه : «آقا را بدرقه كنيد!» بيدار شده بود، دنبال مادر تا دم در حياط مىرود تا ببيند كه مادرش كجا مىرود. دم درب حياط، مريضه به خود مىآيد؛ ولى نمىتواند باور كند كه خودش تا اين جا آمده. از دخترش زهرا مىپرسد كه: زهرا! من خواب مىبينم يا بيدارم؟ دخترش پاسخ مىدهد كه: مادر جان! تو را شفا دادند، آقا كجا بود كه مىگفتى آقا را بدرقه كنيد؟ ما كسى را نديديم!
مادر مىگويد: آقاى بزرگوارى كه در زىّ اهل علم، سيّد عالىقدرى كه خيلى جوان نبود، پير هم نبود، به بالين من آمد. فرمود: «برخيز! خدا تو را شفا داد».
گفتم: نمىتوانم برخيزم.
با لحنى تندتر فرمود: «شفا يافتيد، برخيز».
من از مهابت (ترس) آن بزرگوار برخاستم. فرمود... و چون خواست از اتاق بيرون رود، من شما را صدا زدم كه او را بدرقه كنيد؛ ولى ديدم شما دير جنبيديد، خودم از جا برخاستم و دنبال آقا رفتم.
بحمد اللَّه تعالى پس از اين توجّه و عنايت، حال مريضه، فوراً بهبود يافت. چشم راستش كه در اثر سكته، غبار آورده بود، برطرف شد. پس از چهار روز، كه ميل به غذا نكرد، در همان لحظه گفت: گرسنهام؛ براى من غذا بياوريد. يك ليوان شير كه در منزل بود، به او دادند. با كمال ميل تناول نمود. رنگ رويش به جا آمد و در اثر فرمان قائم عليه السلام كه: «گريه مكن»، غم و اندوه از دلش برطرف شد.
ضمناً خانم مذكوره، از پنج سال قبل رماتيسم داشت. از لطف حجّت عليه السلام شفا