عمل مُردم، كه نعم المطلوب و اگر هم نمردم، شايد چارهاى شود؛ تصميم براى عمل گرفت. و همان روز كه اواخر ربيع الثانى سنه ۱۳۵۳ بود و روز چهارشنبه يا يك هفته ديگر، بنده ملاقات ننمودم، يعنى از عيادتش خجالت مىكشيدم. خودش هم از خواستن من خجالت مىكشيد.
پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى، آمد مطب بنده و اظهار خوشوقتى مىنمود. قضيّه را پرسيدم. گفت: بلى. شما كه به من آخرين اخطار را نموده و عقيده دكتر معاضد را گفتيد، با اشكِ ريزان و قلب بسيار شكسته، از همه جا مأيوس گفتم: يا على بن موسى! تا كِى من خانه دكترها بروم و بالأخره مأيوس شوم؟! رفتم و يك هفته شروع به روضهخوانى و متوسّل به حضرت موسى بن جعفر - أرواح و العالمين فداه - شدم. شب هشتم (شب شنبه) در خواب ديدم يك نفر از دوستان زنانهام - كه شوهرش سيّد و از خدّام آستانه قدس رضوى است - ، يك قدرى خاك آورد، به من داد كه: آقا (يعنى شوهرم) گفت: اين خاك را من از ميان ضريح مقدّس آوردهام، خانم بمالند به شكمش. من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم به عجله آمد كه : خانم! برخيز! دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده) و مىگويد : به خانم بگوييد بيايد برويم نزد دكتر بزرگ. من هم با تعجيل بيرون آمده، ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد . گفتيد: بياييد برويم. من هم به راه افتادم تا رسيديم به يك ميدان محصورى. ديدم يك نفر بزرگوار ايستاده و جمعيتى كثير در پشت سرش. من او را نمىشناختم؛ امّا رسيده، دستش را گرفتم و گفتم: يا حجّة بن الحسن! به داد من برس! اوّل با حالت عتاب به من فرمود كه: «به شما گفت: پيش فلان دكتر برويد؟».
يكى از دكترها را اسم بردند (بنده نمىخواهم اسم ببرم). بعد افتادم به قدمهايش . باز گفتم: به داد من برس!
ثانياً فرمود كه: «به شما گفت: نزد فلان دكتر برويد؟».
استغاثه كردم . فرمود: «برخيز! تو خوب شدى و مرضى ندارى».