گفتم: اى سَرور من! تو با من به روستا نمىآيى؟
فرمرمود: «نه . من بايد به فريادرسىِ هزار نفر ديگر در گوشهگوشه سرزمينها بروم» و از ديدگان من غايب شد. اندكى بيشتر راه نرفته بودم كه به روستا رسيدم، با آن كه آن روستا خيلى دور بود و آن گروه از اهالى حلّه، يك روز پس از من رسيدند. در حلّه، نزد سيّد مهدى قزوينى، بزرگ فقيهان ، رفتم و قصّه را برايش گفتم. او معالم دين شيعه را به من آموخت، و از او خواستم كه عملى را به من ياد دهد كه با انجام دادن آن بتوانم دوباره مهدى عليه السلام را ببينم. او گفت: چهل شب جمعه، امام حسين عليه السلام را زيارت كن.
من شبهاى جمعه از حلّه به زيارت امام حسين عليه السلام مىرفتم تا يك جمعه مانده بود كه روز پنجشنبه از حلّه راه افتادم و چون به دروازه شهر [كربلا ]رسيدم، مأمور حكومت، از ما جواز ورود خواستند و من نداشتم. من متحيّر ماندم و چند بار خواستم ميان جمعيت مخفى شوم و بگذرم، نشد ، كه ناگهان صاحب الأمر عليه السلام همان همراه در صحرا را در لباس روحانيان ايرانى و با عمامهاى سفيد بر سر، درون شهر ديدم. چون او را ديدم، از او كمك خواستم و او آمد و [دست] مرا گرفت و با خود از دروازه عبور داد ، بى آن كه كسى مرا ببيند و چون داخل شهر شدم، او را نيافتم و از جدايىاش متحيّر شدم، و اكنون بخشى از خاطرات آن زمان از يادم رفته است.۱
۳ / ۳۹
اشكانى
۸۵۱.آية اللَّه شيخ مرتضى حائرى يزدى۲ از جمله قضاياى عجيبى را كه در زمان خود ديده،
1.جنّة المأوى (چاپ شده در بحار الأنوار: ج ۵۳) : ص ۲۹۲ ح ۴۷، نجم الثاقب : ص ۴۰۴ ح ۷۱ .
2.آية اللَّه حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى ، فرزند آية اللَّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى، مؤسّس حوزه علميّه قم : او در سال ۱۳۳۴ ق در شهر اراك به دنيا آمد و در سال ۱۴۰۶ ق (۱۳۶۴ ش) در قم از دنيا رفت . وى در خاندان علم و فضيلت و تقوا رشد نمود و در تحصيل علم و دانش، بسيار كوشا بود. زهد و سادهزيستى را از پدر بزرگوارش به ارث برده بود.