پس من از اُلاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم. پس آن جناب، پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانيد. من در آن حال، به فكر فرو رفتم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف مىزد و حال ، آن كه زبانى جز تركى ، و مذهبى غالباً جز عيسوى ، در آن حدود نبود؟! و چگونه به اين سرعت، مرا به رفقاى خود رسانيد؟! پس در عقب خود نظر كردم، احدى را نديدم و از او آثارى پيدا نكردم. پس به رفقاى خود ملحق شدم.۱
۳ / ۳۵
سيّد مرتضى نجفى
۸۴۷.محدّث نورى گفته است كه: سيّد باتقوا و صالح، مرتضى نجفى - كه شيخ جعفر كاشف الغطاء (م ۱۲۲۷ق) را درك كرده بود و من سالها در سفر و حضر با او بودم و لغزشى از او نديدم - مىگويد: با گروهى در مسجد كوفه بوديم كه ميان آنها، عالمى مشهور از نجف هم بود كه هر چه اصرار كردم، نامش را نگفت كه مبادا سِرّش فاش يا نامش معلوم گردد. هنگام نماز مغرب، همان عالم مشهور، در محراب نشست و مردم، آماده نماز جماعت شدند و من براى وضو گرفتن رفتم كه ديدم مرد عربى، با آرامش تمام وضو مىگيرد و من مىترسيدم به جماعت نرسم. قدرى ايستادم و ديدم مثل كوه ايستاده است، تكان نمىخورد [و جا را براى من خالى نمىكند]. گفتم: اين كار (نشستن سر راه و آرام وضو گرفتن)، چه معنايى دارد؟! گويى نمىخواهى با شيخ نماز بخوانى؟! با اين گفته، مىخواستم كه تعجيل كند. فرمود: «نه، نمىخواهم نماز بخوانم».
گفتم: چرا؟