بيرون آمد. مردى بسيار خوشسيما بود كه دو سوى عمامهاش تا روى نافش مىرسيد. خندان و سلامگويان، به او گفتم: اى سيماى عرب! تشنهايم. كنيز را فرا خواند و او دو كاسه آب آورد كه دستانش را در هر يك نهاد و سپس به ما داد و ما تا آخرين نفر، از آن خورديم و آب براى هيچ يك، كم نيامد و سپس اظهار گرسنگى كرديم. خود، داخل خيمه شد و طَبَق غذايى آورد و دستش را در آن نهاد و فرمود: «ده نفر، ده نفر بياييد و بخوريد». ما همگى از آن خورديم و هيچ از آن كم نشد. سپس راه را از او پرسيديم. راه را به ما نشان داد و چون دور شديم، به يكديگر گفتيم: شما دنبال كسب و درآمد از خانه بيرون آمديد . اينها كه همه آن جا بود! برخى مخالف و برخى موافق بودند و سرانجام، همه براى ربودن اموال آن علوى باز گشتيم.
هنگامى كه ديد ما باز گشتهايم، سلاح بر گرفت و سوار بر اسب شد و رو به روى ما ايستاد و فرمود: «چه خيالى در سر پروراندهايد؟ قصد غارت داريد؟». ما نيز با كمال وقاحت تأييد كرديم و او چنان بانگى بر ما زد كه همه ترسيديم و پا به فرار نهاديم. او خطّى ميان ما و خودش كشيد و فرمود: «به حقّ جدّم پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله سوگند، اگر يك تن از شما از اين خط بگذرد، گردنش را مىزنم!» و ما به خدا سوگند كه ناكام باز گشتيم. او علوىِ حقيقى بود ، نه اينها كه اين جا هستند!۱
۳ / ۲۴
مردى در راه مصر
۸۳۶.سيّد على بن عبد الكريم بن عبد الحميد نيلى، از محيى الدين اربلى شنيده كه او روزى نزد پدر خود با مردى رو به رو شده كه چُرت مىزند و سرش خم مىشود و عمامهاش مىافتد و جاى ضربتى هولناك در سرش ديده مىشود. ماجرا را جويا مىشود. او