119
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم

گونه‏اى كه دردم گرفت. سپس پير نقاب‏زده گفت: رستگار شدى، اسماعيل! و من شگفت‏زده از اين كه مرا مى‏شناسد، گفتم: إن شاء اللَّه، ما و شما رستگار باشيم.
آن پير به من گفت: اين ، امام زمان عليه السلام است. من پيش رفتم و دامنش را گرفتم و رانش را بوسيدم و او رفت ؛ امّا من دامنش را رها نكردم و همراهش رفتم.
فرمود: «باز گرد».
گفتم: هرگز از شما جدا نمى‏شوم!
فرمود: «مصلحت ، آن است كه باز گردى» و من سخنم را تكرار كردم. پيرمرد گفت: اسماعيل! حيا نمى‏كنى كه امام دو بار مى‏فرمايد: باز گرد و مخالفت مى‏كنى؟!
من سرم را پايين انداختم و ايستادم. امام عليه السلام چند گام به جلو رفت و سپس به من رو كرد و فرمود: «هنگامى كه به بغداد رسيدى، خليفه، ابو جعفر مستنصر ، تو را مى‏طلبد و به تو چيزى مى‏دهد. آن را نگير و به فرزندم [سيّد رضى الدين على بن طاووس ]بگو به على بن عِوَض، سفارش تو را بكند. من به او توصيه مى‏كنم چيزى كه مى‏خواهى ، به تو بدهد».
سپس با همراهانش حركت كرد و من آنها را با چشم تعقيب كردم تا ناپيدا شدند و ناراحت از جدايى‏اش، ساعتى نشستم و به حرم باز گشتم و متصدّيان حرم ، گردم را گرفتند و گفتند: رنگت برگشته است. آيا درد مى‏كشى؟ گفتم: نه. گفتند: با كسى دعوا كرده‏اى؟ گفتم: نه اين خبرها نيست؛ امّا آيا شما آن سواران را مى‏شناختيد؟ گفتند: آنان گله‏داران اين اطراف بودند. گفتم: نه؛ او امام زمان عليه السلامبود! گفتند: آن پير يا آن كه لباس فراخى به تن داشت؟ گفتم: همان صاحب لباس فراخ. گفتند: آيا دُمَلت را به او نشان دادى؟ گفتم: او خودش آن را با دستش گرفت ، به گونه‏اى كه دردم آمد.
سپس لباسم را بالا زدم؛ هيچ اثرى از دُمَل نديدم. عقل از سرم پريد و شك كردم و پاى ديگرم را از لباس بيرون آوردم، چيزى نديدم. مردم بر سرم ريختند


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم
118

زيرا اگر قطع شود، بيم آن مى‏رود كه رگ ، پاره شود و شخص بميرد.
ابن طاووس به من گفت: من به سوى بغداد مى‏روم و شايد پزشكان آن جا حاذق‏تر باشند. با من همراه شو. من همراه او نزد پزشكان بغداد رفتم. سخن آنان نيز همان بود. من افسرده شدم و سيّد ابن طاووس گفت: دين ، اجازه نماز خواندن با همين لباس خون‏آلود را به تو داده است و بيشتر مواظبت كن و مبادا به خودت ضرر بزنى ، كه خدا و پيامبرش تو را از اين كار ، نهى كرده‏اند.
شمس الدين مى‏گويد: پدرم اسماعيل هرقلى ، به ابن طاووس گفت : حال كه كار به اين جا رسيد و به بغداد آمده‏ام ، به زيارت حرم سامرّا مى‏روم و سپس نزد خانواده‏ام باز مى‏گردم. ابن طاووس ، آن را پسنديد و او لباس‏ها و خرج سفرش را نزد سيّد نهاد و رفت.
او گفت : هنگامى كه به حرم مشرّف شدم و زيارت كردم، به سرداب رفتم و از خداى متعال و امام عليه السلام يارى طلبيدم و پاره‏اى از شب را در سرداب گذراندم و تا روز پنجشنبه در آن جا ماندم و سپس در رود دجله غسل كردم و لباس تميز پوشيدم و كوزه‏ام را آب كردم و به قصد حرم بالا آمدم. چهار سوار را ديدم كه از دروازه بيرون آمدند . پنداشتم از چوپان‏هاى اطراف حرم اند. با هم رو به رو شديم. همه شمشير به دست بودند و پيرى كه نيزه داشت ، نقاب زده بود. آنها جلوى مرا گرفتند و پس از سلام و جواب سلام، يكى از آنها - كه لباس گشادى به تن داشت - فرمود : «تو فردا به سوى خانواده‏ات مى‏روى؟».
گفتم: آرى.
فرمود : «جلو بيا ببينم چه چيزى تو را دردمند كرده است؟».
من خوش نداشتم آنها به من دست بزنند؛ چون لباسم تر بود و آنها را صحرانشين و نسبت به نجاست و پاكى ، بى‏مبالات مى‏پنداشتم. با اين همه ، جلو رفتم و او يك طرف بدنم را از شانه‏ام تا جاى دُمَل ، دست كشيد و آن را فشرد ، به

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد پنجم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9899
صفحه از 432
پرینت  ارسال به