كار؟ سپس به سوى من بيرون آمد. بر او سلام دادم و ماجرا را برايش باز گفتم. او به درون خانه رفت و صد دينار برايم آورد و آنها را گرفتم و به من گفت: با او دست دادى؟ گفتم: آرى . او دستم را گرفت و بر روى چشمانش نهاد و به صورتش كشيد.
گفتنى است كه اين گزارش، اسناد ديگرى نيز دارد و در قرن چهارم و پنجم ، مشهور بوده است.۱
همچنين از همان شخص ، اين گونه حكايت كرده است: رهسپار مزار امام حسين عليه السلام شدم تا روز عرفه آن جا باشم و روز عرفه در آن جا بودم و نماز عشا را خواندم و [به قرائت] ايستادم و از سوره حمد آغاز كردم. جوانى خوشسيما نيز بود كه ردايى نقشدار به تن داشت و او نيز از حمد آغاز كرد و او پيش از من و يا من پيش از او [قرآن را] ختم كرديم، و صبحهنگام، با هم از در مزار خارج شديم و چون به ساحل فرات رسيديم، جوان به من فرمود : «تو مىخواهى به كوفه بروى، برو!»، و من از طريق فرات رفتم و جوان ، از راه خشكى رفت . سپس من از جدايىاش پشيمان شدم و او را دنبال كردم. به من فرمود : «بيا همگى به پاى ديوار بند [شريعه فرات] برويم ، و همگى خوابيديم و چون بيدار شديم، كنار عوفى (/ غرّى)۲ روى كوه (/ پُشته) كنار خندق بوديم.
به من فرمود : «تو در تنگنا هستى و عيالوار. نزد ابو طاهر زرارى۳ برو. او از خانهاش با دستى خونين از قربانىاش بيرون مىآيد . به او بگو: جوانى با اين اوصاف به تو مىگويد: كيسهاى را كه يكى از برادرانت برايت آورده و بيست دينار