363
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد ششم

در آن حال، واقعه اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظرم بود. پس ملتفت شدم كه آن سوار مقدّم حضرت حجّت عليه السلام است و اين كه آن جناب براى شفاى برادر مريض من آمده و برادر مريض در فراش خود در فضاى خانه بر پشت خوابيده يا تكيه داده چنانچه در غالب ايّام چنين بود. پس حضرت حجّت - عجّل اللَّه تعالى فرجه - نزديك آمدند و در دست مبارك، نيزه داشت. پس آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت و گويا در كتف او بود. به او فرمود: «برخيز كه خالويت از سفر آمده» و چنين فهميدم در آن حال كه مراد آن جناب از اين كلام، بشارت است به قدوم خالوى ديگرى كه داشتم نامش حاجى ميرزا على اكبر كه به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول كشيده بود و ما بر او خايف بوديم به جهت طول سفر و انقلاب روزگار از قحط و غلاى شديد. چون حضرت، نيزه را بر كتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خود برخاست و به شتاب به سوى در خانه رفت به جهت استقبال خالوى مذكور. پس، از خواب بيدار شدم ديدم فجر، طالع و هوا روشن شده، كسى به جهت نماز صبح از خواب برنخاسته. پس از جاى خود برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم. پيش از آن كه جامه بر تن كنم، او را از خواب بيدار كردم و به او گفتم كه: حضرت حجّت عليه السلام تو را شفا داده؛ برخيز!» و دست او را گرفتم و به پا داشتم. پس مادرم از خواب برخاست و بر من صيحه زد كه چرا او را بيدار كردم؛ چون به جهت شدّت وجع، غالب شب بيدار بود و اندك خواب در آن حال غنيمت بود. گفتم: حضرت حجّت عليه السلام او را شفا داده! چون او را به پا داشتم، شروع كرد به راه رفتن در فضاى حجره و در آن شب چنان بود كه قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين و قريب يك سال يا زياده چنين بر او گذشته بود و از مكانى، به مكانى او را حمل مى‌كردند.
پس اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان كه بودند، جمع شدند كه او را ببينند؛ چه به عقل، باور نداشتند و من خواب را نقل مى‌كردم


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد ششم
362

- كه او را آقا يوسف مى‌گفتند - ، در قريه نزديك قريه ما منزل دارد. پس والد، كسى نزد او فرستاد و براى معالجه حاضر كرد و چون برادر مريض را بر او عرضه داشتند، ساعتى ساكت شد تا آن كه والد از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم با يكى از خالوهاى من كه او را حاجى ميرزا عبد الوهّاب مى‌گويند. پس مدّتى با او نجوا كرد و من از فحاوى آن كلمات دانستم كه به او خبر يأس مى‌دهد و از من مخفى مى‌كند كه مبادا به والده بگويم، پس مضطرب شود و به جَزَع افتد. پس والد برگشت.
آن جرّاح گفت كه: من فلان مبلغ، اوّل مى‌گيرم آن گاه شروع مى‌كنم در معالجه وغرض او از اين سخن، اين بود كه امتناع والد از دادن آن مبلغ پيش از اقدام در معالجه، وسيله باشد براى او از براى رفتن پيش از اقدام در معالجه. پس والد، از دادن آنچه خواست پيش از معالجه، امتناع نمود. پس او فرصت را غنيمت شمرد و به قريه خود مراجعت نمود و والده دانستند كه اين عمل جرّاح، به جهت يأس او بود از معالجه با آن حذاقت و استادى كه داشت. پس، از او مأيوس شدند و مرا خالوى ديگر بود كه او را ميرزا ابو طالب مى‌گفتند در غايت تقوا و صلاح و در بلد، شهرتى داشت كه رقعه‌هاى استغاثه به سوى امام عصر خود حضرت حجّت عليه السلام كه او مى‌نويسد براى مردم سريع الإجابه و زود تأثير مى‌كند و مردم در شدايد و بلاها بسيار به او مراجعه مى‌كردند. پس والده‌ام از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش رقعه استغاثه بنويسد. در روز جمعه نوشت و والده، آن را گرفته و برادرم را برداشت و به نزد چاهى رفت كه نزديك قريه ما بود. پس برادرم آن رقعه را در چاه انداخت و او معلّق بود در بالاى چاه در دست والده و در اين حال براى او و والد، رقّتى پيدا شد. پس هر دو سخت بگريستند و اين در ساعت آخر روز جمعه بود.
پس چند روز نگذشت كه من در خواب ديدم كه سه سوار بر اسب به هيئت و شمايلى كه در واقعه اسماعيل هرقلى وارد شده، از صحرا رو به خانه ما مى‌آيند. پس

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد ششم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 13522
صفحه از 453
پرینت  ارسال به