نائينى، ملقب به «شيخ الإسلامى»۱ به ما خبرداد كه برادرى پدرى به نام ميرزا محمّدسعيد دارم كه حال مشغول تحصيل علوم دينى است. در تقريباً سنه هزار و دويست و هشتاد و پنج [هجرى]، دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدم ورم كرد به نحوى كه آن را معوّج كرد و از راه رفتن، عاجز شد. ميرزا احمد طبيب ، پسر حاجى ميرزا عبد الوهّاب نائينى را براى او آوردند، معالجه كرد و كجىِ پشت پا برطرف شد و ورم رفت و ماده، متفرّق شد. چند روزى نگذشت كه ماده، در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز ديگر، ماده در همان پا در ران پيدا شد و مادهاى در ميان كتف تا آن كه هر يك از آنها زخم شد و وجع (درد) شديدى داشت. معالجه كردند و منفجر شد و از آنها چرك مىآمد . قريب يك سال يا زياده بر آن گذشت بر اين حال كه مشغول معالجه اين قروح بود به انواع معالجات و هيچ يك از آنها ملتئم نشد؛ بلكه هر روز بر جراحت افزوده مىشد و در اين مدت طويله، قادر نبود بر گذاشتن پا بر زمين و او را از جانبى به جانبى به دوش مىكشيدند و از جهت طول مرض، مزاجش ضعيف شد و از كثرت خون و چرك كه از آن قروح بيرون رفته بود، از او جز پوست و استخوان، چيزى باقى نمانده بود. كار بر والد سخت شد و به هر نوع معالجه كه اقدام مىنمود، جز زيادىِ جراحت و ضعف حال و قوا و مزاج، اثرى نداشت و كار آن زخمها بدان جا رسيد - كه آن دو كه يكى در ما بين زانو و ساق و ديگرى در ران همان پا بود - اگر دست بر روى يكى از آنها مىگذاشتند، چرك خون از ديگرى جارى مىشد و در آن ايّام، وباى شديدى در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريهاى از قراى آن پناه برده بوديم. پس مطلّع شديم كه جرّاح حاذقى