243
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم

۳۴۶. الغيبة، طوسى - به نقل از حنظلة بن زكريّا - : احمد بن بلال بن داوود كاتب، سنّى ناصبى بود و دشمنى خود را با اهل بيت عليه السلام هم پنهان نمى‏كرد. او با من دوست بود و به طبع عراقيان، به من اظهار محبّت مى‏كرد و هر گاه مرا مى‏ديد، مى‏گفت: برايت خبرى دارم كه خوش‏حالت مى‏كند؛ ولى به تو نمى‏گويم. من از او تغافل مى‏كردم تا آن كه روزى در جايى خلوت به هم رسيديم و از او خواستم كه خبر را برايم تمام و كامل بگويد.
او گفت: خانه ما در سامرّا، رو به روى خانه ابن الرضا - يعنى امام حسن عسكرى عليه السلام - بود. مدّتى طولانى، آن جا نبودم و به قزوين و غير آن رفته بودم و سپس مقدّر شد كه باز گردم. چون به آن جا رسيدم، ديدم كه‏همه خويشان و نزديكانم را از دست داده‏ام، جز پيرزنى كه مرا بزرگ كرده بود و دخترش - كه با او بود و از اوّل، پوشيده و عفيف و راستگو بود - و نيز برخى كنيزانمان كه در خانه مانده بودند. من چند روزى نزد آنان ماندم و سپس تصميم گرفتم بيرون بروم. آن پيرزن گفت: چگونه با اين كه مدّتى نبوده‏اى، عجله دارى بروى؟ پيش ما بمان تا با بودنت شاد باشيم. و من به تمسخر به او گفتم: مى‏خواهم به كربلا بروم. مردم نيز به مناسبت نيمه شعبان يا روز عرفه، آماده بيرون رفتن بودند.
پيرزن گفت: پسر عزيزم! تو را به خدا مى‏سپارم از اين كه آنچه را گفتى، سبُك بشمرى و يا آن را به تمسخر گفته باشى. من آنچه را كه دو سال پس از رفتنت مشاهده كردم، برايت نقل مى‏كنم: من در اين خانه، نزديك دهليز خوابيده بودم و دخترم هم با من بود. خواب و بيدار بودم كه مردى زيباروى، معطّر و با لباس‏هايى تميز وارد شد و گفت: اى فلان! اكنون كسى از همسايگانت مى‏آيد و تو را فرا مى‏خواند. نترس و همراه او برو. من ترسيدم و دخترم را صدا زدم و به او گفتم: فهميدى كسى وارد خانه شد؟ گفت: نه. من ذكر خدا را گفتم و آيه‏اى خواندم و خوابيدم كه دوباره همان مرد آمد و همان سخن را با من گفت. من نيز ترسيدم و دخترم را صدا زدم و او گفت: هيچ كس داخل خانه نيامده است. خدا را ياد كن و نترس. من هم آيه‏اى خواندم و خوابيدم. بار سوم، مرد آمد و گفت: اى فلان! آن كه تو را فرا مى‏خواند، آمده و درِ خانه‏ات را مى‏كوبد. برخيز و با او برو.
من صداى كوبه در را از پشت در شنيدم و گفتم: كيست؟
گفت: در را باز كن و نترس.
من هم سخنش را شنيدم و در را گشودم. ديدم خادمى با لباسى بلند [ايستاده ]است و مى‏گويد: يكى از همسايگان، كار مهمّى با تو دارد. وارد شو. و سرم را با ملحفه پوشاند و مرا وارد خانه‏اى كرد كه برايم آشنا مى‏نمود و در ميان خانه، پرده‏هايى آويخته [و قسمتى را محصور كرده بودند] و مردى هم كنار آن نشسته بود. خادم، پرده را بالا زد و من داخل شدم. زنى را ديدم كه درد زايمان گرفته بود و زنى هم پشت او نشسته بود و گويى كه او را مى‏بوسد [و نوازش مى‏كند].
آن زن گفت: در اين وضعيت به ما كمك مى‏كنى؟
من نيز كارهايى كه در اين وضعيت مى‏كنند، انجام دادم و طولى نكشيد كه پسرى به دنيا آمد. من او را بر كف دستم گرفتم و فرياد زدم: پسر است، پسر! و سرم را از زير پرده بيرون آوردم تا آن مرد نشسته را مژده دهم، كه به من گفت: فرياد مكن! و خادم، دستم را گرفت و سرم را با ملحفه پوشاند و مرا از خانه بيرون آورد و به خانه‏ام باز گرداند و كيسه پولى به من داد و گفت: آنچه را ديدى، به هيچ كس مگو.
من به خانه و بسترم در اين اتاق رفتم. دخترم هنوز خواب بود. بيدارش كردم و از او پرسيدم: آيا از رفتن و باز گشتم باخبر شدى؟ گفت: نه. من كيسه را همان موقع گشودم. ده دينار در آن بود و آن را به هيچ كس خبر ندادم ، جز در اين زمان كه تو اين سخن را به تمسخر گفتى، و من از سر دلسوزى برايت گفتم ؛ زيرا اين قوم نزد خداى‏ عزّ و جل ، شأن و منزلتى دارند و همه ادّعاهايشان حقيقت دارد.
من از سخنش شگفت‏زده شدم و او را به مسخره و استهزا گرفتم و زمان واقعه را از او نپرسيدم؛ امّا مى‏دانم و يقين دارم كه من سال دويست و پنجاه و اندى از آنها جدا و غايب شدم و به سامرّا باز گشتم كه اين پيرزن، خبر ماجرا را برايم گفت، [و اين‏] در سال ۲۸۱ به روزگار وزارت عبيد اللَّه بن سليمان بود.
من، ابو الفرج مظفّر بن احمد، را فرا خواندم تا او نيز داستان را همراه من از او بشنود.۱

1.الغيبة، طوسى: ص ۲۴۰ ح ۲۰۸ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۲۰ ح ۲۸ .


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم
242

۳۴۶.الغيبة للطوسي : أحمَدُ بنُ عَلِيٍّ الرّازِيُّ ، عَن مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ ، عَن حَنظَلَةَ بنِ زَكَرِيّا ، قالَ : حَدَّثَني أحمَدُ بنُ بِلالِ بنِ داوودَ الكاتِبُ ، وكانَ عامِيّاً بِمَحَلٍّ مِنَ النَّصَبِ لِأَهلِ البَيتِ عليهم السلام ، يُظهِرُ ذلِكَ ولا يَكتُمُهُ ، وكانَ صَديقاً لي ، يُظهِرُ مَوَدَّةً بِما فيهِ مِن طَبعِ أهلِ العِراقِ ، فَيَقولُ - كُلَّما لَقِيَني - : لَكَ عِندي خَبَرٌ تَفرَحُ بِهِ ، ولا اُخبِرُكَ بِهِ ، فَأَتَغافَلُ عَنهُ إلى‏ أن جَمَعَني وإيّاهُ مَوضِعُ خَلوَةٍ ، فَاستَقصَيتُ عَنهُ وسَأَلتُهُ أن يُخبِرَني بِهِ ، فَقالَ :
كانَت دُورنا بِسُرَّ مَن رَأى‏ ، مُقابِلَ دارِ ابنِ الرِّضا - يَعني أبا مُحَمَّدٍ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عليهما السلام - فَغِبتُ عَنها دَهراً طَويلاً إلى‏ قزوينَ وغَيرِها ، ثُمَّ قُضِيَ لِيَ الرُّجوعُ إلَيها ، فَلَمّا وافَيتُها ، وقَد كُنتُ فَقَدتُ جَميعَ مَن خَلَّفتُهُ مِن أهلي وقَراباتي ، إلّا عَجوزاً كانَت رَبَّتني ولَها بِنتٌ مَعَها ، وكانَت مِن طَبعِ الأَوَّلِ مَستورَةً صائِنَةً لا تُحسِنُ الكَذِبَ ، وكَذلِكَ مُوالياتٌ لَنا بَقينَ فِي الدّار ، فَأَقَمتُ عِندَهُنَّ أيّاماً ، ثُمَّ عَزَمتُ الخُروجَ ، فَقالَتِ العَجوزَةُ : كَيفَ تَستَعجِلُ الاِنصِرافَ وقَد غِبتَ زَماناً ؟ فَأَقِم عِندَنا لِنَفرَحَ بِمَكانِكَ ، فَقُلتُ لَها عَلى‏ جِهَةِ الهَزءِ : اُريدُ أن أصيرَ إلى‏ كَربَلاءَ ، وكانَ النّاسُ لِلخُروجِ فِي النِّصفِ مِن شَعبانَ ، أو لِيَومِ عَرَفَةَ ، فَقالَت : يا بُنَيَّ ، اُعيذُكَ بِاللَّهِ أن تَستَهينَ ما ذَكَرتَ ، أو تَقولَهُ عَلى‏ وَجهِ الهُزءِ ، فَإنّي اُحَدِّثُكَ بِما رَأَيتُهُ - يَعني بَعدَ خُروجِكَ مِن عِندِنا بِسَنَتَينِ .
كُنتُ في هذَا البَيتِ نائِمَةً بِالقُربِ مِنَ الدِّهليزِ۱ ، ومَعِيَ ابنَتي وأَنَا بَينَ النّائِمَةِ وَاليَقِظانَةِ ، إذ دَخَلَ رَجُلٌ حَسَنُ الوَجهِ ، نَظيفُ الثِّيابِ ، طَيِّبُ الرّائِحَةِ ، فَقالَ :
يا فُلانَةُ يَجيؤكِ السّاعَةَ مَن يَدعوكِ فِي الجيرانِ ، فَلا تَمتَنِعي مِنَ الذَّهابِ مَعَهُ ولا تَخافي ، فَفَزِعتُ فَنادَيتُ ابنَتي ، وقُلتُ لَها : هَل شَعَرتَ بِأَحَدٍ دَخَلَ البَيتَ ؟ فَقالَت : لا ، فَذَكَرتُ اللَّهَ ، وقَرَأتُ ونِمتُ ، فَجاءَ الرَّجُلُ بِعَينهِ وقالَ لي مِثلَ قَولِهِ ، فَفَزِعتُ وصِحتُ بِابنَتي ، فَقالَت : لَم يَدخُلِ البَيتَ (أحَدٌ) فَاذكُرِي اللَّهَ ، ولا تَفزَعي ، فَقَرَأتُ ونِمتُ .
فَلَمّا كانَ فِي (اللَّيلَةِ) الثّالِثَةِ جاءَ الرَّجُلُ وقالَ : يا فُلانَةُ قَد جاءَكِ مَن يَدعوكِ ، ويَقرَعُ البابَ فَاذهَبي مَعَهُ ، وسَمِعتُ دَقَّ البابِ فَقُمتُ وَراءَ البابِ وقُلتُ : مَن هذا ؟ فَقالَ : اِفتَحي ولا تَخافي ، فَعَرَفتُ كَلامَهُ وفَتَحتُ البابَ ، فَإِذا خادِمٌ مَعَهُ إزارٌ فَقالَ :
يَحتاجُ إلَيكِ بَعضُ الجيرانِ لِحاجَةٍ مُهِمَّةٍ ، فَادخُلي ، ولَفَّ رَأسي بِالمُلاءَةِ وأَدخَلَنِي الدّارَ وأَنَا أعرِفُها ، فَإِذا بِشِقاقٍ مَشدودَةٍ وَسَطَ الدّارِ ورَجُلٌ قاعِدٌ بِجَنبِ الشِّقاقِ ، فَرَفَعَ الخادِمُ طَرفَهُ فَدَخَلتُ وإذَا امرَأَةٌ قَد أخَذَهَا الطَّلقُ ، وَامرَأَةٌ قاعِدَةٌ خَلفَها كَأَنَّها تُقَبِّلُها .
فَقالَتِ المَرأَةُ : تُعينُنا فيما نَحنُ فيهِ ، فَعالَجتُها بِما يُعالَجُ بِهِ مِثلُها ، فَما كانَ إلّا قَليلاً حَتّى‏ سَقَطَ غُلامٌ فَأَخَذتُهُ عَلى‏ كَفّي وصِحتُ : غُلامٌ غُلامٌ ، وأَخرَجتُ رَأسي مِن طَرَفِ الشِّقاقِ اُبَشِّرُ الرَّجُلَ القاعِدَ ، فَقيلَ لي : لا تَصيحي ، فَلَمّا رَدَدتُ وَجهي إلَى الغُلامِ قَد كُنتُ فَقَدتُهُ مِن كَفّي ، فَقالَت لِيَ المَرأَةُ القاعِدَةُ : لا تَصيحي ، وأَخَذَ الخادِمُ بِيَدي ولَفَّ رَأسي بِالمُلاءَةِ ، وأَخرَجَني مِنَ الدّارِ ، ورَدَّني إلى‏ داري ، وناوَلَني صُرَّةً وقالَ (لي) : لا تُخبِري بِما رَأَيتَ أحَداً .
فَدَخَلتُ الدّارَ ورَجَعتُ إلى‏ فِراشي في هذَا البَيتِ ، وَابنَتي نائِمَةٌ (بَعدُ) ، فَأَنبَهتُها وسَأَلتُها : هَل عَلِمتَ بِخُروجي ورُجوعي ؟ فَقالَت : لا ، وفَتَحتُ الصُّرَّةَ في ذلِكَ الوَقتِ ، وإذا فيها عَشَرَةُ دَنانيرَ عَدَداً ، وما أخبَرتُ بِهذا أحَداً إلّا في هذَا الوَقتِ ، لَمّا تَكَلَّمتَ بِهذَا الكَلامِ عَلى‏ حَدِّ الهُزءِ ، فَحَدَّثتُكَ إشفاقاً عَلَيكَ ، فَإِنَّ لِهؤُلاءِ القَومِ عِندَ اللَّهِ عزّ وجلّ شَأناً ومَنزِلَةً ، وكُلُّ ما يَدَّعونَهُ حَقٌّ .
قالَ : فَعَجِبتُ مِن قَولِها وصَرَفتُهُ إلَى السُّخرِيَّةِ وَالهُزءِ ، ولَم أسأَلها عَنِ الوَقتِ ، غَيرَ أنّي أعلَمُ يَقيناً أنّي غِبتُ عَنهُم في سَنَةَ نَيِّفٍ وخَمسينَ ومِئَتَينِ ، ورَجَعتُ إلى‏ سُرَّ مَن رَأى‏ في وَقتٍ أخبَرَتنِي العَجوزَةُ بِهذَا الخَبَرِ في سَنَةِ إحدى‏ وثَمانينَ ومِئَتَينِ في وِزارَةِ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ سُلَيمانَ لَمّا قَصَدتُهُ .
قالَ حَنظَلَةُ : فَدَعَوتُ بِأَبِي الفَرَجِ المُظَفَّرِ بنِ أحمَدَ ، حَتّى‏ سَمِعَ مَعي (مِنهُ) هذَا الخَبَرَ .

1.الدِّهليزُ : المدخَلُ إلى الدار ، فارسيّ معرّب ( المصباح المنير : ص ۲۰۱ «دهلز») .

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9048
صفحه از 403
پرینت  ارسال به