۳۴۶. الغيبة، طوسى - به نقل از حنظلة بن زكريّا - : احمد بن بلال بن داوود كاتب، سنّى ناصبى بود و دشمنى خود را با اهل بيت عليه السلام هم پنهان نمىكرد. او با من دوست بود و به طبع عراقيان، به من اظهار محبّت مىكرد و هر گاه مرا مىديد، مىگفت: برايت خبرى دارم كه خوشحالت مىكند؛ ولى به تو نمىگويم. من از او تغافل مىكردم تا آن كه روزى در جايى خلوت به هم رسيديم و از او خواستم كه خبر را برايم تمام و كامل بگويد.
او گفت: خانه ما در سامرّا، رو به روى خانه ابن الرضا - يعنى امام حسن عسكرى عليه السلام - بود. مدّتى طولانى، آن جا نبودم و به قزوين و غير آن رفته بودم و سپس مقدّر شد كه باز گردم. چون به آن جا رسيدم، ديدم كههمه خويشان و نزديكانم را از دست دادهام، جز پيرزنى كه مرا بزرگ كرده بود و دخترش - كه با او بود و از اوّل، پوشيده و عفيف و راستگو بود - و نيز برخى كنيزانمان كه در خانه مانده بودند. من چند روزى نزد آنان ماندم و سپس تصميم گرفتم بيرون بروم. آن پيرزن گفت: چگونه با اين كه مدّتى نبودهاى، عجله دارى بروى؟ پيش ما بمان تا با بودنت شاد باشيم. و من به تمسخر به او گفتم: مىخواهم به كربلا بروم. مردم نيز به مناسبت نيمه شعبان يا روز عرفه، آماده بيرون رفتن بودند.
پيرزن گفت: پسر عزيزم! تو را به خدا مىسپارم از اين كه آنچه را گفتى، سبُك بشمرى و يا آن را به تمسخر گفته باشى. من آنچه را كه دو سال پس از رفتنت مشاهده كردم، برايت نقل مىكنم: من در اين خانه، نزديك دهليز خوابيده بودم و دخترم هم با من بود. خواب و بيدار بودم كه مردى زيباروى، معطّر و با لباسهايى تميز وارد شد و گفت: اى فلان! اكنون كسى از همسايگانت مىآيد و تو را فرا مىخواند. نترس و همراه او برو. من ترسيدم و دخترم را صدا زدم و به او گفتم: فهميدى كسى وارد خانه شد؟ گفت: نه. من ذكر خدا را گفتم و آيهاى خواندم و خوابيدم كه دوباره همان مرد آمد و همان سخن را با من گفت. من نيز ترسيدم و دخترم را صدا زدم و او گفت: هيچ كس داخل خانه نيامده است. خدا را ياد كن و نترس. من هم آيهاى خواندم و خوابيدم. بار سوم، مرد آمد و گفت: اى فلان! آن كه تو را فرا مىخواند، آمده و درِ خانهات را مىكوبد. برخيز و با او برو.
من صداى كوبه در را از پشت در شنيدم و گفتم: كيست؟
گفت: در را باز كن و نترس.
من هم سخنش را شنيدم و در را گشودم. ديدم خادمى با لباسى بلند [ايستاده ]است و مىگويد: يكى از همسايگان، كار مهمّى با تو دارد. وارد شو. و سرم را با ملحفه پوشاند و مرا وارد خانهاى كرد كه برايم آشنا مىنمود و در ميان خانه، پردههايى آويخته [و قسمتى را محصور كرده بودند] و مردى هم كنار آن نشسته بود. خادم، پرده را بالا زد و من داخل شدم. زنى را ديدم كه درد زايمان گرفته بود و زنى هم پشت او نشسته بود و گويى كه او را مىبوسد [و نوازش مىكند].
آن زن گفت: در اين وضعيت به ما كمك مىكنى؟
من نيز كارهايى كه در اين وضعيت مىكنند، انجام دادم و طولى نكشيد كه پسرى به دنيا آمد. من او را بر كف دستم گرفتم و فرياد زدم: پسر است، پسر! و سرم را از زير پرده بيرون آوردم تا آن مرد نشسته را مژده دهم، كه به من گفت: فرياد مكن! و خادم، دستم را گرفت و سرم را با ملحفه پوشاند و مرا از خانه بيرون آورد و به خانهام باز گرداند و كيسه پولى به من داد و گفت: آنچه را ديدى، به هيچ كس مگو.
من به خانه و بسترم در اين اتاق رفتم. دخترم هنوز خواب بود. بيدارش كردم و از او پرسيدم: آيا از رفتن و باز گشتم باخبر شدى؟ گفت: نه. من كيسه را همان موقع گشودم. ده دينار در آن بود و آن را به هيچ كس خبر ندادم ، جز در اين زمان كه تو اين سخن را به تمسخر گفتى، و من از سر دلسوزى برايت گفتم ؛ زيرا اين قوم نزد خداى عزّ و جل ، شأن و منزلتى دارند و همه ادّعاهايشان حقيقت دارد.
من از سخنش شگفتزده شدم و او را به مسخره و استهزا گرفتم و زمان واقعه را از او نپرسيدم؛ امّا مىدانم و يقين دارم كه من سال دويست و پنجاه و اندى از آنها جدا و غايب شدم و به سامرّا باز گشتم كه اين پيرزن، خبر ماجرا را برايم گفت، [و اين] در سال ۲۸۱ به روزگار وزارت عبيد اللَّه بن سليمان بود.
من، ابو الفرج مظفّر بن احمد، را فرا خواندم تا او نيز داستان را همراه من از او بشنود.۱